شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر 

 

دلهای تنها؛ حامد عسکری

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

باران که شدی مپرس...

باران که شدى مپرس، این خانه کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدى، پیاله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران! تو که از پیش خدا مى آیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست...
بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست
با سوره ى دل، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه یکیست
این بى خردان، خویش، خدا مى دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست
گر درک کنى خودت خدا را بینى
درکش نکنى، کعبه و بتخانه یکیست

 

جناب مولانا

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد
نهلد کشتهٔ خود را، کُشد آن گاه کشاند

چو دم میش نمانَد ز دم خود کُنَدش پُر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

به مثَل گفته‌ام این را و اگر نه کرَم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند 

 

جناب مولانا

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

اینروزها دفتر ما هعی مدیر عوض میکنه، یکی رو بخاطر دیدگاههای غلطش برداشتن، یکی دیگه بخاطر حقوق بخش خصوصی، دولت را ترک کرد، یکی هم تصادف کرد کلا از سیستم برید، البته مدیر آخری عجیب آدم گلی است اصلا این بشر بوی بهشت میدهد واقعا حیف شد رفت.

در این بین، در مسیر و سیکل معیوبی گیر افتادم گروهی تلاش می کنند منو کاندید مدیریت کنند گروهی نیز به شدت دنبال از بیخ زدن قضیه هستند و دیدن این کنش ها اول برایم ترسناک و هول انگیز بود واقعا پذیرفتن مسئولیت، زندگی را به آدم حرام می کند. ولی بعدها که دیدم چه کاندیدهای عجیبی برای مدیریت دفترمان ظهور می کنند دلم برای مملکت و مردم و به ویژه دلم برای همکاران و خودم، دلم برای کارهای قشنگی که در نیمه راهش هستیم و هنوز به ثمر ننشسته، بسیار سوخت، یه حرکت ملایمی کردم که خیلی مخالف نیستم ولی خودم هم دنبالش ندویدم و بقولی سپردم دست خدا و با خود گفتم مسئولیت اینکار اگر مرا از تو دور می کند و حق الناس به گردنم می آورد من نیستم اصلا پیش نیاورش،

خلاصه اینکه در نهایت همانطور که مشخص بود تا برای این مدل پست ها چنگ و دندان نشان ندهی محقق نمی شود، تیم مقابل با احساس پیروزی شگرفی نماینده خود را مدیر کرد و با هم طوری بستند که گویی تا قیامت اینها هستند.

حالا رفتار من دیدنی بود که با خاطری آسوده رفتم خدمت مدیر و عرض ادب و بقولی بیعت کردیم کاری داشت در خدمت کشور و مردم عزیزمان هستم و ایشان با شگفتی نگاهم کردند و خداحافظی کردم.

شب آن روز خوابی عجیب دیدم، مسیری پر از برف تا ارتفاع بیش از یک متر که به سختی در آن حرکت می کردم و متوجه ناجی شدم که به سمتم می آمد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت آفرین شیعه علی باید اینگونه باشد، گفتم من شاید شناسنامه ای شیعه باشم اما تا شیعه عملی بودن فاصله ها دارم، گفت به زودی در معرکه ای قرار می گیری که نگهداشتن ایمان در دستت همچون گدازه آتش است، آنقدر هول کردم از خواب پریدم سراسیمه بلند شدم و دست به دعا برداشتم و با خدا فقط این را گفتم که دیگر مرا امتحان نکن لطفا، بس است. هیچ چیزی در زندگی از امتحان شدن به ایمان سخت تر نیست خدا خودش کمکم کند...

 

+ مدیر خواستم دفترش باید بروم، میخواستم ادامه بدهم و از تفاوت مدیریت و رهبری صحبت کنم و بگویم رهبری چقدر بهتر از مدیریت است مخصوصا در سیستهای بیمار کنونی، انشااله وقتی دیگر...

+ برایت ناراحتم که دلت غصه دارد سعی کردم متنی برای تسلی خاطرت بنویسم ولی خوب ندیدی اش، اشکالی ندارد من قلبا برای دلت دعا می کنم که هر چه زودتر با غم بزرگت کنار بیایی و به زندگی عادی برگردی، روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشند، انشااله برای شما و خانواده عزیزتان همیشه سلامتی و عاقبت بخیری باشد.

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

تمام پنجره را غرق حسن یوسف کن
دل اهالی این کوچه را تصرف کن

قدم بزن وسط شهر باصدای بلند
به عابران پیاده غزل تعارف کن

وبی بهانه تبسم کن و نگاهت را
شبیه آینه ها عاری از تکلف کن

سپس به مجلس ترحیم یک غریبه برو
وچشم های خودت را پر از تأسف کن

صدای ضبط,اتوبان,هوای بارانی
به خود بیا! نرسیده به قم توقف کن

سلام دختر باران! سلام خواهر ماه!
بهشت را به همین سادگی تصرف کن 

آقای حمیدرضا برقعی 

در رویایم پریشان بودی، از صمیم قلب دعا کردم و نایب الزیاره بودم 

خدا نگهدار و پشتیبانت باشد عزیزم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

روی ماه تو

دور از تو هستم، ولی کم است این فاصله
دنیای من شدی، ولی نخوابید این غائله
ابری شده چشم و پشتم دنیایی از غم است
من راضی ام به نگاه و ثمن این معامله
چشم غزل جوشید و از تو سروده ام
تنها تویی عامل حل این معادله
ضرب شکوفه در بهار، عین مبهم است
با روی ماه تو بی نظیره این محاسبه 

عشق از ازل در رقص آمده به خون دل 

وصلت محال است و پایان این مجادله

 

عکس زیباییست 

لبخند بعد از ماهها مشقت

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

یاد تمام خاطرات این یازده سال گذشته از ذهنم عبور میکند وقتی نم باران و بوی خاک در روحم می پیچد و بی اختیار تکرار می شود لحظات عاشقی و من در خودم مچاله می شوم، از بس دلم برایت تنگ شده...

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

چی؟! چی شد؟!

میگه یه روز میام با هم میریم سفر دور دنیا، مطمئن باش :))

 

تو مدام از من فاصله میگیری، اصلا تاحالا ندیدمت، علاقتو به من هم که مدام کتمان میکنی، بعد میخوای با من بری سفر دور دنیا، دقیقا چطوری؟!! 

دیگه دارم کم کم به خوابهام شک میکنم :))

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

رویاهای صادقانه همواره مرا در دوگانگی رنج و مسرت غوطه ور کرده است، دیشب باز هم تو را در خواب دیدم یا بهتر است بگویم تو را ندیدم صدایت را دیدم، یک لحظه در گوش جانم صدایت طنین انداز شد گفتی من همیشه یادتم شب سه شنبه هم بسیار یادت بودم تو نیمی از وجود منی می ترسم بیش از این به تو گرفتار شوم ...

تا آمدم جواب بدهم برگشتم دیدم نیستی اما آنچه گفتی در گوشم همچنان تکرار میشد لحظه شیرینی بود اما یک غمی در اعماق قلبم سنگینی کرد، این فاصله آخر مرا خواهد برد، به سرزمین های دوره دور...

 

+دوستی پرسیدن چرا شب سه شنبه؟! 

والا نمیدونم دیدمش ازش میپرسم، شاید رویدادی در زندگی اش بوده است مرا یاد کرده :))

من تابحال او را در دنیای واقعی ملاقات نکرده ام 

این مدل پرسش ها باعث می شود خود سانسوری کنم در صورتیکه اینجا کلبه امن من برای نوشتن از اوست که قسمت بزرگی از قلبم است❤️

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

تقریبا میتونم بگم به همه استانهای کشور برای امر آموزش و فرهنگسازی و اجرای طرح های اجتماعی مشارکت محور سفر کرده ام، اما اردبیل برایم چیز دیگری بود، خیلی حس خوبی داشتم خیلی خوش گذشت، چقدر همکاران اردبیل با احساس بودند، دختران زیبا با چشمانی مشکی و سفید رو که از دیدن لبخند مهربانشان سیر نمیشدی سعی میکردند لهجه شیرین آذری را در پشت صدای مهربانشان پنهان کنند، موقع خدا حافظی متوجه نگاه ابری آنها شدم بی مقدمه در آغوش گرفتمشان و بوسیدمشون، به ریحانه گفتم من دوستی دارم که هرگز ندیدمش ولی شبیه توست و محکم بغلم کرد گفت چقدر حس میکنم سالهاست شما را میشناسم و با اشک از هم جدا شدیم، لحظه حرکت بهش گفتم ریحانه جان من قلبمو اردبیل جا گذاشتم، اومدی تهران حتما به من سر بزن با هم دوباره چای بنوشیم و من در عمق چشمان سیاهت غرق شوم، یک ماچی برایم فرستاد که همه زدیم زیر خنده :))

در تمام مسیر بازگشت، از تو خداحافظی میکردم، انگاری تو را اردبیل جا گذاشته ام 

  • شکوفه