شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

شب ششم محرم که مخصوص شش ماهه آقا سیدالشهداست، به نیت به دنیا اومدن پسر کوچولوی آبجی کوچیکه و سلامتی همه اعضای خانواده مثل هر سال با بابا رفتیم روستای قوچستان و یه گوسفند خریدیم که قربانی شد، خیلی گوسفند مظلومی بود شخصیت عجیبی داشت نگاهش و طرز رفتاراش بدجور جالب بود با یک حالت خاصی نگاهم میکرد و سرش را به مانتوم می‌مالید که جیگرمو کباب کرد، موقع بریدنشم آنقدر آرام خوابید و هیچ تکان نخورد حتی لحظه جان دادنش هم تسلیم بود 

انگار با طیب خاطر می‌رفت که برای عزاداران حسین فاطمه س طعامی گردد

از قبل با هیات شیروانی‌ها هماهنگ کرده بودم آمدند درب منزل و توقف داشتند داداش کوچیکه اسپند دود کرد و قربانی دسته را تقدیمشان کردیمو رفتند

امیدوارم خدا از همه قبول کنه از ما هم همینطور

دیشب هم رفتم برنج قیمه ظهر عاشورا رو بگیرم خیلی همه چیز گرون شده وقتی قول گوسفند رو به خانم آقای بانی هیات دادم اشک در چشمانش حلقه شده بود و گفت آنقدر اوضاع خراب شده ما فقط تونستیم روغن ناهار ظهر عاشورا رو بگیریم و بهش گفتم ناراحت نباشین بلاخره جمعو جور میشه شیعه نمی‌گذارد میهمان اباعبدالله گرسنه از خانه اش برود، تا روز آخر هم پول نذری هنوز جور نشده بود در دقیقه نود همه چیز جفت و جور شد گوسفند چون از قوچستان گرفتم کیلویی بیست و پنج تومن برام دراومد که سی و شش کیلو بود شد نهصد و ده تومن و دو کیسه برنج هم گرفتم شد صد و پنجاه تومن، روی هم از یه تومن، پنجاه تومن بیشتر، حالا قرار شد مثل هر سال صبح عاشورا زعفرونشو دم کنم ببرم براشون و قابلمه ببرم برای سی نفر میهمانم هم غذا بگیرم، برای نذری مامان هم برنج گرفتم و الان با بابا اوردیمش خونه، بابا تمام راه قوربون صدقم می‌رفت هی میگم نگو اینحرفارو، من که کاری نکردم هی میگفت اگه تو نباشی ما چیکار کنیم، یکدفعه یاد خواب دیشبم افتادم با لبخند موذیانه ای که سرشار از عشق هم بود نگاهش کردمو گفتم مگه قراره نباشم؟!😁😂 گفت لال بشم منظورم این نبود دختر و هر دو زدیم زیر خنده

بابام عمر منه، کلا تو زندگیم تنها مردیه که دیدم مردونگی در وجودش زندست نمیگم همچین مردهایی نیستنا، میگم من از نزدیک همتاشو ندیدم

خلاصه اینکه فردا صبح میرم خونه مامان، عدس پلوشو بپزیم ایشالا خدا نذر همه رو قبول کنه

عجیب کمر و کلیه و قلبم درد می‌کنه باز نمیدونم اون تو چه خبره، اینطوری همه چیز قاطی پاتی شده خدا بخیر بگذرونه

راستی امروز ظهر عجیب یادت کرده بودم از دیشب که خوابتو دیدم مدام به فکرت بودم رفتم وبلاگت و برات با هزار ترس و لرز یه کامنت نوشتم کلی دست دست کردم تا بلاخره ثبتش کردم نمیدونم چه واکنش و بازخوردی ازت خواهم داشت، امیدوارم حضورم ناراحتت نکرده باشه

مراقب خودت باش و برام دعا کن لطفا

دیشب با هم یه جای خوب بودیم یه جای سراسر عشق و آرامش، بین الحرمین 🌹💕

  • ۹۷/۰۶/۲۷
  • شکوفه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی