شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

گل نجیبم

هر نفس در کنارت هستم تو عشق و جان منی
چه خیالم چه بی خیالم تو در زبان منی
بی مهابا دل به تو بستم برای من شده ای
گل نجیبم صدای قلبم تو ببین که تمام من شده ای
ای داد از مه رویت شب مویت چه بی قرارم
ای داد از غم عشقت آن دو چشمت به تو گرفتارم...

 

ماموریت در شهر عشق 

اردبیل 

🤗❤️ 

فردا صبح راه میفتم، فکر کنم عصری برسم اردبیل، تا پنجشنبه من این شهر را در هر نفس زندگی میکنم و تو را می جویم 

اونقدر دلم برات تنگ شده که وقتی شادمانه هم یادت می کنم بارانم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

یادمه اونموقع ها که مدرسه می رفتیم میگفتن تابستان خود را چگونه گذراندی، یادش بخیر، من همیشه یک انشای بلند بالا می نوشتم از کارهایی که انجام دادم و همینطور آرزوهایی که دلم میخواست محقق شود، امروز از آن لحظات سالها می گذرد و من هنوز به آرزوهای محالم می اندیشم، آرزوهایی که دیگر رنگ کودکانه ندارد دیگر از جنس دنیا نیست، آرزوهایی که همه در خودم می پیچد و حبس است، که البته رسیدن به آنها ملزومات دنیوی می خواهد، مثلا دلم می خواهد آرامش روحی که قبلا چندبار کوتاه تجربه اش کردم بازگردد، که خوب این وقتی میسر است که مشکلات پیرامونم مرتفع شود، البته این هم درست است که ذکر خداوند متعال و تسبیح حق تعالی قلب را آرام میکند من این را درونم حفظ کرده ام اما وقتی مشکلات پیرامونم را میبینم و توان خودم را که دیگر مثل قبل نیست، کلافه میشوم، حقیقتی غیر قابل انکار است که پیر شده ام اندکی دیگر پنجاه سالم می شود، وقتی بهش فکر میکنم که نیم قرن زندگی کرده ام اما هنوز درونم کودکی چهار دست و پا راه می رود برایم عجیب است، انگار جسم رشد می کند و زوال می یابد اما روح من هنوز همان حس و حال گذشته را دارد گاه کودکی لجباز، گاه عاشقی سرکش و گاه ... 

بگذریم اینروزها حال و هوای پاییز باز هم مرا بیش از پیش یاد تو انداخته و توان مهار احساساتم را از من گرفته، نگهداشتن این سیل که مرا با خود به ناکجاآباد میبرد از قبل برایم سخت تر شده و اشک هایم به طغیانش می افزاید، هر روز تلاش میکنم مثل چندسال اخیر به نبودنت عادت داشته باشم اما نمیشود، تو را هر چقدر در نیا کمتر دارم در رویاهایم مثال آفتابی که برقش چشمانت را خیره می کند هر ثانیه قوی دارم، با تو قدم میزنم، با تو سفر می کنم، با تو شعر می خوانم، با تو بحث می کنم، من با تو در رویاهایم هنوز زندگی می کنم.

میخواستم از شهریور بگویم که چقدر پر تنش گذشت اما همه اش شدی تو... آخر پاییز است من مقصر نیستم 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

اینروزها  با اینکه بسیار ناخوش احوالم و درد قلبم و سرفه ها امانم را بریده است اما از ذوقم روی ابرها بودم، هم خوشحال بودم و هم حس میکردم شانه هایم سنگین تر شده است، نمیدانم چه حکایتیست که عمه شدن برای من، همیشه توام با حس مسئولیت برای فرد جدید خانواده بوده است، شاید برای همه همینطور است، شاید این حس از کربلا و عمه سادات خانم زینب کبری (س) شروع شده است ❤️🖤

نورا جان دختر قشنگم تولدت برای هممون مبارک باشد و انشااله زیر سایه حضرت حق و ائمه اطهار علیهم السلام فرزند صالح پدر و مادرت باشی عزیز عمه😘😘

دلم میخواهد خانم شدنت را ببینم، عجب دختری باشی شما که مادرت اینقدر خانم و صبور و پدرت اینقدر رئوف و مهربان است، داداش امین عزیزم فرزند کوچک خانواده، هنوز هم فکر اینکه تو پدر شدی اعماق قلبم را از خوشحالی می لرزاند❤️🌹

 

انشااله به نظر خانم فاطمه زهرا (س) دامن همه خانم ها که دلشان نی نی می خواهد سبز باشد، هیچ حسی بالاتر از احساس مادر و یا پدر بودن، نیست. 

 

نورا    

۱۴۰۲/۰۵/۳۰

ساعت ۸:۰۶ صبح 

ببین چقدر خاطرت برای عمه عزیز است که با این حالش، تک تک ثانیه ها را در بیمارستان منتظر آمدنت بودم، پنجشنبه غروب هم که از تو جدا شدم همان لحظه دلم برایت تنگ شد عزیزدلم، دختر آرام و دلنشینم 

اولین نگاهت را در عمق چشمانم به یادگار نگاهداشته ام

❤️❤️

 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

یک هفته است روزهایم به هم پیچیده است شبهایم با رویاهای عجیبی در هم آمیخته است، گاه میبینم از عالم معنا صد تسبیح برایم فرستاده اند که هر کدامش دوبرابر مهره دارد و می گویند از طرف خانم فاطمه زهراست خودت بین همه تقسیم کن، مینشینم تا صبح هر تسبیح را دو نخ تسبیح میکنم دانه به دانه نخ میکنم و بین اطرافیان تقسیم میکنم، گاه میبینم دوپا درون قبری ایستاده ام و ذکر میگویم و میگویند خودت بهترین بندگانی برای دفن خودت و میتی را به دستم میسپارند فکر میکنم خودم هستم اما در خاک که صورت میت را باز میکنم میبینم زنی زیباروست و من نیستم او بسیار ظاهر آرام و زیبا و دلنشینی دارد تا به حال دوبار او را به خاک سپرده ام و هر بار دستانم را به حالت دعا بالا برده و به خدا گفته ام او حیف است برای به خاک سپردن ببین چقدر زیبا و جوان است عمر دوباره ای به او بخش و به من نیز عافیت عطا کن، هر بار بعد از دعایم آسمان غرش میکند سیاه و نورانی توامان می شود و ندا می آید: مَا عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک؛ ما تو را چنان که حق معرفتت مى‌باشد نشناختیم و ما تو را آن گونه که حق عبادت تو است پرستش نکردیم و ناگهان از خواب میپرم عرق سردی بر صورتم نشسته و مدام آن عبارت را با خود تکرار میکنم نمیدانم چه حکایتیست و قرار است چه شود شاید بی ربط با شرایط جسمی ام نباشد شاید دیگر وقتش است... 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

من خراب نگه نرگس شهلای توام

بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی

من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من

که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند

بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام 

❤️🌹

غزل دل انگیزی از فروغی بسطامی

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

دیشب خوابتو دیدم، نه غر زدنی بود نه گلایه ای،

تو شعر خواندی و من شعر سرودم،

ملائک دف زدند و بر ابیاتمان آمین گفتند

با این عیدی، می دانی که می شود چقدر روزگار خوش :))

 

ماموریت لرستان

شهر زیبای خرم آباد 

خدایا شکرت

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

من عهد تو سخت سست می‌دانستم
بشکستن آن درست می‌دانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست می‌دانستم​​​​​​

  • شکوفه
  • ۰
  • ۱

ای آنکه در نگاهت حجمی ز نور داری 

کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟ 

 

بر گرفته شده از zary3831.blog.ir

 

 

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

چه روزهایی ...

با عرض پوزش اومده بودن عیادت آبجی حرفام نیمه کاره موند 

خلاصه اینکه سرتونو درد نیارم آبجی عمل شد و برگردوندنش آی سیو، بماند که پشت در اتاق عمل بر من چه گذشت که گفتن خونریزی شدید داره و احتمال کما هست... اون چهار ساعت عین چهارسال بر من گذشت 

ساق پا نزدیک به مچ اندازه هشت سانت کلا استخوانها خورد شده جمعوجورش کردن و هشت تا پین و پلاتین خورده، کبدش خداروشکر بازسازی شد و برگردوندیمش خونه خودش، این آبجیم مستقل زندگی میکنه و بسیار پرتلاش و غیرتمنده، تو خونه کمکش کردم سالن ناخنکار راه انداخته و خودش مدیریتش میکنه دونفر هم پیشش کار میکنن، بماند که تو این مدت به زور تو تخت نگهداشتمش که پاش اوکی بشه، خداروشکر چهارشنبه هفته گذشته وقت دکترش بود عکس انداختن از پاش و خوب جوش خورده بود البته تا پایان اردیبهشت باید همچنان زمین نزارش، دیگه مثل قدیما شکستگیها رو گچ نمیگیرن 

از شنبه تا چهارشنبه مامان سوری پیشش میمونه از چهارشنبه عصر تا جمعه عصر شیفت من هستش، الان دیگه برگشتم خونه که آماده بشم فردا برم اداره، تو این دو روزی که من پیش آبجی هستم پسرم تنهاست و مدام پیگیره کی برمیگردم با اینکه خودش میدونه عصر جمعه میام خونه... اما مثل بچگیهاش من هم مامانشم هم دوست و همبازی کودکیهاش... برسم خونه کلی حرف از دانشگاه داره و مشتریهای کارگاهش :)) 

مغزمو کار میگیره، از فردا هم که همکارا جاشو میگیرن، کلا مامان شکوه استراحت تعطیله فعلا 

اینم تعطیلات خود را چگونه گذراندید ما، بماند که از بیست و سوم اسفند کرونا گرفتم تا پنجم فروردین هم تو رختخواب بودم، چون بیماری زمینه ای دارم بچه کرونا هم برای من غول کروناست چه برسه اون مامان کرونا که اون اوایل گرفتم و داشتم غزل خداحافظی رو میخوندم...

روزهای سخت تو زندگیم بسیار بوده، مثل هممون، حالا یه ذره کمتر یه ذره بیشتر و در مدل های مختلف، اما خدا خودش کمک میکنه و از همش عبور میکنیم و اون وسطا کلی تجربه کسب میکنیم و بزرگتر میشیم، من که دیگه اونقد بزرگتر شدم میترسم بازم ادامه داشته باشه این بزرگ شدنم دیگه تو پوست خودم جا نشم :)))

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

روزهای عجیب و سختی بر ما گذشت که دلم میخواد خلاصه ای ازش اینجا بگم 

خیلی از دوستان و آشنایان مشکلاتشونو برام تعریف میکنن سعی میکنم به همشون انرژی مثبت بدم بعد جالبه اونها فکر میکنن من چقدر زندگیم اوکیه که اینطور حال خوب روحی دارم، دیگه نمی دونن من درونم پر از رنج و درده اما سعی میکنم خوب باشم و با امید به زندگیم نگاه کنم، تمام تلاشمو داشته باشم که بتونم خانواده رو دور هم نگهدارم و مشکلاتو مرتفع کنم 

دوم اسفند سال گذشته ساعت چهار صبح تلفن همراهم زنگ خورد مونده بودم جواب بدم یا نه؟! از وقتی که بابا سکته قلبی داشتن گوشیمو نزدیک خودم نگهمیدارم که اگه مشکلی پیش اومد سریع جواب بدم، قلبم آگهی میداد اتفاق بدی افتاده، سریع جواب دادم آقایی از پشت خط گفت شکوفه خانم؟! گفتم بله بفرمایید، از ترس داشتم قبضه روح میشدم، آقای پشت خط ادامه داد از بیمارستان امام خمینی تماس میگیرم خانمی اینجا هستن که میخوان با شما صحبت کنن، تا گوشی رو بده به اون خانم بدونم کیه و چی شده نفسم داشت بند میومد، صدای پشت خط گفت سلام آبجی من تصادف کردم لطفا بیا 

آبجی نرگس بود که دیشبش از زنجان اومده بود سمت تهران و تو اتوبان تصادف کرده بود، به مدیرم پیام دادم که نمیتونم جلسه رو بیام و اینطوری شده و سریع خودمو رسوندم بیمارستان، ساعت شش صبح اونجا بودم و مدام آیت الکرسی میخوندم آروم بشم، به نگهبان اورژانس گفتم جریانو و گفت نمیتونم بزارم بری بالا، گفتم میشه لطفا... نگهبان نگاهی به چشمهای من کرد و گفت بفرمایید خواهر فقط لطفا بقیه نبینن شما رفتین بالا... منظورش این بود زودی برم بالا و دیگه رفت و آمد نداشته باشم 

رسیدم پشت اورژانس با دیدن نرگس قلبم تند میزد پرستار اومد سمتم گفت خانم اینجا چکار میکنید اسم مریضتون؟ تا گفتم نرگس، چشماش انگار میلرزید، با نگاهش قلب من بیشتر لرزید، بغلم کرد نشوندم روی صندلی و گفت نترس و گریه نکن شما خیلی باید مقاوم و محکم باشی آبجیتون به شما خیلی نیاز داره 

منم آروم اشکهام روی گونه هام می چکید چشمم به نگاهش دوخته شده بود بدونم وضعیت آبجیم چطوره... پرستار گفت کبدش در اثر ضربه پاره شده و پای راستش خورد شده... اما مشکل اینجاست که پای ایشون باید هر چه زودتر عمل بشه ممکنه با تعلل بره سمت قطع شدن، جراح داخلی بخاطر خونریزی کبد اجازه عمل به جراح ارتوپد نمیده... من فقط مونده بودم چکار کنم، مگه میشه بخاطر زنده موندن و خونریزی داخلی، اجازه بدم پاشو از دست بده... به زور خودمو رسوندم بالای سرش دیدم حال عمومیش خوب نیست، پاش له شده بود بدنش پر از زخم بود صورت خوشگلش رنگ پریده و زخمی.‌.. 

خودمو جمع و جور کردم نفس عمیقی کشیدم و رفتم پیگیر جراح ها شدم، دیدم نمیشه اینها رو به اجماع رسوند، کلافه شده بودم، ذهنم پریشان بود اما تلاش میکردم خودمو منظم نگهدارم، رفتم سراغ مسوول فنی بخش بهش گفتم جناب اگه اتفاقی برای مریض من بیفته و بخاطر کوتاهی شما مریض من پاشو از دست بده این شما هستی که میکشونمتون دادگاه پاسخگو باشین، دکتر مسوول فنی نگاهی بهم کرد و گفت خانم بشین بیشتر توضیح بده ببینم قضیه چیه... براش توضیح دادم که چطور دکترها منو بین خودشون پاس کاری میکنن، خیلی ناراحت شد گفت بیاین همراهم... با هم رفتیم پیش جراح ها، مجبورشون کرد کمیسیون زودتر تشکیل بدهند که وقت طلایی برای بیمار از بین نرود، نتیجه این شد که دکتر جراح داخلی گفت به شرطی اجازه عمل میدم که خودم در جراحی دکتر ارتوپد حضور داشته باشم 

نفس راحتی کشیدم افتادم دنبال تجهیزات لازم برای عمل پاش، گفتن شما نمیتونی بخری خود بیمارستان باید تهیه کنه، مسوولشو پیدا کردم پیگیری کردم وسایل مهیا شد آبجی رو ساعت یک بردن اتاق عمل و ساعت پنج کارش تموم شد جالب بود جناب جراح داخلی نیومد اتاق عمل و جراح ارتوپد بهم گفت بدون ایشون کارو انجام میدم 

 

باقیشو بعدا مینویسم مهمون اومد برام :))

  • شکوفه