تمام روز احساس خفگی میکردم یه بغضی نشسته بود توی گلوم یک حس اشنای دلتنگی برای تو, یک پریشانی عاشقانه و قدم زدنهام در راهرو اداره که مدام پشت پنجره ها توقف کردمو به دوردستها خیره شدم من در این شهر تکه ای از خودم را در همهمه هایش گم کرده ام رسیدم خونه و دیگه بغضم ترکید بدجور دلم برایت تنگ شده خیلی انقدر خیلی که نمیتوانم جلوی این اشکها را که بر گونه هایم میلغزند بگیرم دلم برات تنگ شده خیلی زیاد, یعنی الان کجایی حالت خوبه اصلا منو هنوزم یادته, ایا هنوزم شعرهای عاشقانمو که با نهایت احساس برات سرودم مرور میکنی, دلم برات تنگ شده خیلی زیاد, گاهی یادم کن فقط گاهی
مراقب خودت باش