شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مدام کار و کار بدون اینکه بتونم به سلامتیم بیاندیشم و تو که دیگر فضای ارامت برایم ارام نیست و حالا یکساله شدی دلم میخواست مثل همه انسانها گوشه دنجی داشتم یا لاقل اگر قرار بود دوستی را با ان شریک و همراز کنم دوست داشتم او هم مرا همراز و همراه خود میدید حالا تو یکساله شدی و من دیگر حالی برای نوشتنت ندارم و دلم هم نمی اید رهایت کنم چندبار بچه هایم را از بین برده ام احساساتم را له کرده ام چندین بار بلاگهایم اشعارم انچه را که با وجودم با روحم گره خورده بود حذف کرده ام اما تو همدم پیریهای منی تو را چه کنم ایا دلم می اید با تو هم چنین تا کنم همانطور که دیگران با من تا میکنند وقتی لازمت دارند هستند و وقتی دیگر نیازی به تو ندارند نیست می شوند سکوت میکنند و تو میمانی با دنیایی توهم که هر لحظه ممکن است فروبریزد و ندا سر دهد که من ؟ با که هستی با که بودی خانم من هر چه سکوت میکنم شما تمامش نمیکنی

و تو دیگر ان لحظه ها چه باید بکنی ایا فکر کرده ای چه بر سر روحت می اوری

و چه ساده پذیرای همه میشوی دوست میشوی دل میسوزانی و دلت را انچنان می سوزانند که هرگز فراموشت نشود

گفتی ناراحت نیستی اما نگرانی

ایا باز هم نگرانی یا یاد احساسات خدشه دار شده ات افتاده ای که سکوت میکنی

نمیدانم

شاید خیلی به من بد کرده ای

نمیدانم


روزگارت بهشت

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

من فقط دوستت داشتم هیچوقت نخواستم ازارت بدم نخواستم اذیتت کنم اما تو خودت با رفتارات باعث شدی این فاصله هر روز عمیقتر بشه الان من نمیدونم باید چکار کنم حضورت در سکوت باز هم ارامش منو به هم ریخته دیگه اینجا که تنها ارامگاه حرفهای نهفته ام بود باعث ارامشم نیست دیگه نمیتونم به کسی که الان همسر یکی دیگست و پدر بچشه حرفامو بگم امیدوارم بفهمی چه موقعیت سختی برام پیش اوردی اگه واقعا اینجا باشی که هستی و من حاضرم سرش قسم بخورم که اینجایی, خودت بگو من چطور میتونم مردی رو که عاشقانه میپرستمش در کنار حفظ تعهداتش به خانوادش باهاش راحت حرف بزنم و نگرانش نباشم چطور میتونم بدون اینکه بدونم تو مغزت چی میگذره باز هم مثل گذشته باشم
از بودنت ناراحت نیستم اما نگرانم
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

جدای از موضوع کامنتهای پست قبل که دلم نمیخواد در موردشون حرف بزنم چند روزیه حس میکنم تو اینجا هستی و انگار خیلی وقته اینجا هستی, نمیدونم باید بهت چی بگم حتی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت, فکر نمیکنی وقتش رسیده باشه حرفاتو برام بنویسی
  • شکوفه