مدام کار و کار بدون اینکه بتونم به سلامتیم بیاندیشم و تو که دیگر فضای ارامت برایم ارام نیست و حالا یکساله شدی دلم میخواست مثل همه انسانها گوشه دنجی داشتم یا لاقل اگر قرار بود دوستی را با ان شریک و همراز کنم دوست داشتم او هم مرا همراز و همراه خود میدید حالا تو یکساله شدی و من دیگر حالی برای نوشتنت ندارم و دلم هم نمی اید رهایت کنم چندبار بچه هایم را از بین برده ام احساساتم را له کرده ام چندین بار بلاگهایم اشعارم انچه را که با وجودم با روحم گره خورده بود حذف کرده ام اما تو همدم پیریهای منی تو را چه کنم ایا دلم می اید با تو هم چنین تا کنم همانطور که دیگران با من تا میکنند وقتی لازمت دارند هستند و وقتی دیگر نیازی به تو ندارند نیست می شوند سکوت میکنند و تو میمانی با دنیایی توهم که هر لحظه ممکن است فروبریزد و ندا سر دهد که من ؟ با که هستی با که بودی خانم من هر چه سکوت میکنم شما تمامش نمیکنی
و تو دیگر ان لحظه ها چه باید بکنی ایا فکر کرده ای چه بر سر روحت می اوری
و چه ساده پذیرای همه میشوی دوست میشوی دل میسوزانی و دلت را انچنان می سوزانند که هرگز فراموشت نشود
گفتی ناراحت نیستی اما نگرانی
ایا باز هم نگرانی یا یاد احساسات خدشه دار شده ات افتاده ای که سکوت میکنی
نمیدانم
شاید خیلی به من بد کرده ای
نمیدانم
روزگارت بهشت