شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حال داغون

چند روز گذشته کلی چالش کاری داشتم با مدیر به بن بست خوردم مشکلات خانوادگی هم سر جاش بود یکدفعه فکم قفل شد درد شدید در سر و گوشهام داشتم سریع یه لیوان اب خوردم و برگشتم خونه دیدم فایده نداره حالم خیلی خرابه، رفتم بیمارستان دکتر معاینم که کرد گفت گوشت سیلی خورده با تعجب نگاهش کردم گفت معمولا فشارت رو چنده، گفتم تقریبا روی سیزده، بعد گفت میدونی الان فشارت چنده

هفده روی یازده

امپول فشار زدم گوش چپم که قبلا هم کری موقت داشتم کمی خونریزی کرده بود و خون دماغ هم شدم فشار پایینم بخاطر فشار روحی و عصبی شدنم رفته بود بالا

بازم یه عالمه قرص 

لوزارتان 

امشب حالم کمی بهتره، تو این موقعیت برام پاپوش ساختن و زیرابمو پیش رییس زدن مجبورم کردن ماموریت برم گیلان، شنبه صبح باید راه بیفتم با یکی از همکاران اقا، که بسیار پسر لوسیه

تو این هفته گذشته اوراق بهادار بانک مسکن خریدم تو هفته پیشرو باید پیگیر وام میشدم مجبورم کردن برم ماموریت، متاسفانه کارهای خرید خونه هی عقب میفته نمیدونم تا پایان مهر نقل و انتقالات منزل تمام میشود یا نه

این چند وقت مدام بفکرت بودم و بودنهات برام کلی امید بود ممنونم مرد مهربونی که نمیدونی بودنای بی اطلاعت چقدر میتونه مهربانانه باشه خیلی دوستت دارم نازنینم

مراقب خودت باش عشق جان

امید را ببوس

دلم برای صورت ماهو معصومش تنگ شده

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

دلم که خیلی گرفته باشد مینشینم صفحه شخصی وبلاگت را مدام نگاه میکنم مدام با تو حرف میزنم و مدام میگویم کاش گذاشته ها برمیگشت...

دیشب دیگر نبودی از بعدازظهر نیستی حتما انکه یا انچه به دلیلش اینگونه بوده ای دیگر موضوعیت ندارد که باشی، شاید سفر بودی یا عزیز سفر کرده ای داشته ای نمی دانم اما این را میدانم که بودنهای مدامت ارام روزهای سختم بود از تو ممنونم ماه من

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

باز هم پاییز

پاییز که بیاید میشود هفت سال که برایت میمیرم

امروز دلتنگی عجیبی داشتم بارها برایت درددل نوشتم که بفرستم و مدام پاکش کردم دلم نمی اید اسیبی برای ارامش زندگی ات باشم از کجا معلوم اصلا هنوز مرا یادت باشد از کجا معلوم که این شماره هنوز دست خودت باشد خلاصه اینکه خوش باش برایت بهترینها را ارزومندم 

دو روز است مدام فک چپم درد میکند مدام سردرد دارم و مدام قلبم تیر میکشد این چند روز فشار عصبی زیادی را تحمل کرده ام نمیدانم کی زندگی روی ارامش را به من نشان خواهد داد

کاش بودی کاش می توانستم بگویم من یک پشتیبان محکم من یک دوست خوب دارم کاش روزهای گذشته را از دست نمیدادی کاش مرا میدیدی کاش...

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

دلم عجیب میخواهدت

عجیب

میدانی چرا این زندگی با من بازیهای پرپیچ میکند یکی اینجا برایت میمیرد و تو اصلا چه میدانی کی و اصلا کجاست

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

نمیدانم چه حس غریبیست که گاهی تو را اینقدر نزدیک احساس میکنم امروز باز هم فکر میکنم اینجایی و مرا میخوانی و این به همان اندازه شگفت انگیز و دور از ذهن است که شماره دوم مرا بعد از بارها پیام دادن اصلا یکبار هم سیو نکردی این یعنی برایت مهم نیستم پس چطور میشود انقدر مهم بوده باشم برایت انقدر دلتنگم بوده باشی که گشته باشی این سرای کوچک مرا کشف کرده باشی اینها از تناقضات رد حال و محالند و نباید به ان زیاد فکر کرد اما اگر اینجا بودی نمیدانم چقدر خوشحال میشدم که هنوز به یادمی و چقدر ناراحت میشدم که هنوز در سکوت دزدانه میخوانی ام، اما به نظرم اگر بوده باشی در این محال که هنوز دوستم داری و هنوز هم به یادم داری شیرین است حتی اگر دزدانه بخوانی ام محبوب دل همیشه دلتنگم، دوستت دارم هنوز هم، این را باز هم بدان لطفا  :))

برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود

دستهای خویش و دامان توام امد به یاد

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

الهی فدات بشم

همین دیگه  :))

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

۱۶ شهریور

کی گفته من تولدتو یادم رفته حتی شناسنامه ایشو هم یادم نمیره چه برسه اصلیش، خیالت راحت قلب من هنوز در تصرفته صهیونیست غارتگر 😀👌

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

تو چرا نازنینم

این شبها بیقرارم خواب و اسایش ندارم مدام لحظه های گذشته برایم تکرار میشود دوباره پاییز می اید و حال و هوای عاشقانه های رنگی اما سپید فرا می رسند، تو چرا اینچنین بیقراری نازنینم، نگرانت شدم مبادا مشکلی پیش امده که اینطور بیخوابی، شاید هم سفر عتبات رفته ای، کاش مرا یاد کنی و دعایم کنی، این روزها نقل و انتقال منزل و خرید خانه جدید هم برایم مشغله ساز شده دعا کن به خوشی و خیر و برکت پایان پذیرد من هم برایت ارزومندم این شبها و این ساعت های بی تابی بخاطر روزهای خاطره انگیز سفر عشق به امام حسین ع باشد و ایمه اطهار ع، مراقب خودت باش و بدان یکی هنوز هم چشم براه علیک توست اما دیگر رویی برای سلام ندارد و دلش نمی خواهد اسیبی برای زندگی شیرین سه نفره ات باشد محبوبم همسفر روزهای سخت من خدا پشت و پناهت

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

عیدی من :))

با یک دنیا غم چشمهایم کم کم سنگین شد و دیگر هیچ، همهمه عجیبی بود یکی یکی دعوت می شدند و راهی بودند در دلم غوغای غریبی بود با خودم تکرار میکردم انها چه ابرویی پیش خدا داشته اند ببین چه کرده اند که لایقش شده اند کم کم به درب منزل نزدیکتر میشدم یک نفر ان کنار ارام و متین منتظر کسی بود بدون انکه تجسسی کنم کلید را دراوردم و به قفل در انداختم پسر به من نگاهی کرد و با متانت خاصی نزدیک شد پاکت کوچکی دستش بود به طرفم اوردش با نگاهی پرسشگر چشمانم به نگاهش گره خورد، گفت خانم...، گفتم بله، شما؟!، گفت این برای شماست، گفتم چیست از کجا؟!، نگاهم لرزان شد نکند احضاریه است چه شده نکند مشکلی پیش امده نکند باز دردسری درست شده، اما نگاه پسر ارام بود و مطمین، بی اختیار دستم دراز شد و سر پاکت را گرفتم و همینطور نگاهم به ان خیر مانده بود که پسر گفت این دعوتنامه شماست از طرف اقا، زبانم خشک شده بود نمی‌توانستم بچرخانمش و بگویم کدام اقا، چه شده، تا سرم را طرف در چرخاندن که قفل را باز کنم از من دور شده بود مبهوت نگاهش میکردم او که بود این از کجاست چه دعوتنامه ای، به داخل هال پذیرایی رسیدم خانه درهم بود اسباب کشی همیشه برایم کابوس بوده است برای بدن بیمار هر کاری سخت است صندلی کوچکی کنار پنجره بود نشستم و پاکت را باز کردم دیگر پسر به سر کوچه رسیده بود و حس میکردم با ارامشی وصف ناپذیر قدم برمیدارد انگار منتظر است پاکت را نگاه کردم کارت کوچکی در ان بود نوشته بود اللهم عجل لولیک الفرج، اشک در چشمانم حلقه شد و با خود گفتم الهی امین اقا جان، بیایید که چشم مسلمین روشن شود از دیدارتان گل زهرا س، کارت را برگرداندم ادرس محلی بود که مرا به انجا خواسته بودند به سر کوچه که نگاه کردم پسر رفته بود بی اختیار به طرف خیابان دویدم این کجاست ادرس نزدیک بود رفتم تا رسیدم به کوچه ای که خانه ای دربش باز بود چه شور و شعفی بر پا بود ان پسر هم انجا بود رفتم طرفش سینی شربت را به طرفم تعارف کرد پرسیدم این مجلس کیست صاحب این خانه را من نمیشناسم پسر با لبخند سپیدی زیر لب گفت اما صاحب این خانه شما را خوب میشناسد اینجا جشن ولایت حضرت امیر ع است و اقا برای جدشان برای شیعیانشان جشن گرفته اند شما را هم کارت داده اند گفتم کدام اقا، که ناگهان صدایی در گوشم پیچید که برای سلامتی اقا امام زمان عجل صلوات، همانطور که زیر لب صلوات می فرستادم حس کردم مردی با قامت افراشته از کنارم رد شد و با حالتی عجیب به سمتش برگشتمو تازه فهمیدم اقا خودشان مهمانم کرده اند اشک تمام صورتم را گرفته بود گفتم من سر شب کنار سجاده ام در دل طلب جمکران کردم و حالا در مجلسی هستم که خود اقا در ان هستند اینهمه لطف برای من زیاد است خدایا، سرم را بالا اوردم و یک قدم به عقب برگشتم پسر کنارم ایستاده بود و گفت خود اقا کارت شما را دادند دستم و گفتند تا ندادی به دستش برنگرد دیگر اشک امانم نمیداد مدام میگفتم من لایقش نیستم باور کنید نیستم گناهان بیشمار مرا هیچکس جز خودم نمی داند و خدای من، که نوایی ارام شنیدم که گفت هر چیز و هر خواسته ای در مقابل دعای پدر و مادری که به انها نیکی میکنی مستجاب می شود خواهرم، به طرف صدا برگشتم حیران بودم و شادی وجودم را فراگرفته بود انقدر اشک ریخته بودم که از سرمای صورتم از خواب پریدم ساعت چهارو بیست و شش دقیقه بامداد بود همان ساعتی که همیشه رویاهای نابم رقم میخورند لب پنجره نشستم و به اسمان خیره شدم نسیم ملایمی لابلای برگها میپیچد و رد اشکهایم را خشک میکرد قلبم میخندید و با خودم میگفتم خداراشکر که این اندک باقیات صالحات را برای خودم دارم خداراشکر پدر و مادرم هنوز در قید حیات هستند و من فرصت خدمت به انها را دارم ان لحظه دلم میخواست بیایم و تو نازنینم هم باشی شادیهایم کامل شود، امدم و تو بودی چهارو بیست و یک دقیقه بامداد، به نظرت من دیگر می توانم ذره ای غمگین باشم، خدایا باز هم عیدی مرا یادت نرفت ممنونم :))

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

عیدت مبارک نگار من

تو میروی و دم به دم می رود جان از تنم بیشتر

تو میروی و قطره قطره اب میرود تا سرم بیشتر


افسوس

شب عید غدیر خم

نیست...


۱۸ شهریور



  • شکوفه