شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پنجشنبه صبح اسباب بردیم شبش رفتیم خونه خواهر کوچیکم و جمعه برگشتیم برای جمعو جور کردن و دیشب اولین شبی بود که در خانه جدید بودیم تا صبح خوابم نبرد و از زور خستگی کلیه درد شدید شدم از صبح هم سرکار بودم و کلی خسته و کوفته رسیدم خونه، الان باید یخچالو تمیز کنم اما اصلا در خودم همچین چیزی نمیبینم حال داغونی دارم دلتنگتم هستم دیگه بدتر، الانم که نیستی😞


  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

شب اخر

امشب اخرین شبی هستش که من در این خانه هستم، حس غریبی دارم انگار دارم دوباره تورو از دست میدم دلم گرفته، چه روزهایی که من با یاد تو در این خانه زندگی کرده ام ذره ذره خشت این خانه شاهد عاشقانه های من بوده است چقدر زندگی زودگذر است چقدر زود دیر میشود چقدر بعضی روزهای خوب زود تمام میشوند و چقدر هنوز یادت مهرت در قلبم زنده است مرد مهربان رویاهایم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

با توام ای رفته از دست هرکجا باشم غمت هست

کاش روز رفتن تو گریه چشمم را نمی بست

بی تو فهمیدم عذاب دل بریدن را

از خودم از زندگی پا پس کشیدن را

معنی با دیگرانت شاد دیدن را

پس بده دنیای من را 

پس بده دنیای من را

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست 

بهشته من همین دقیقه ها همینجاست


بیا تمام ناتمام من

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

.

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

بیمارستان

دیروز حالم بد بود یک طرح و برنامه سنگین کاری در این چند وقت دارم اوضاع جالبی نیست موقع برگشتن به خونه به زور پاهامو میکشوندم رسیدم سر کوچه یادم افتاد اقا پسر به شدت سرما خورده رفتم براش مرغ خریدم سوپ بزارم و کلی هم خریدهای دیگه ، با بدبختی پله هارو بالا رفتم تازه باید دکتر هم میبردمش هیچی سختتر از به دوش کشیدن تمام زندگی نیست احساس میکردم دیگه نمی تونم ، رسیدم منزل، کل خونه به هم ریخته بود پسرم دراز کشیده بود و تب داشت گفتم بلندشو بریم دکتر، گفت اره باید بریم ولی نه برای سرماخوردگی بلکه برای دستم، با حیرت به دستش نگاه کردم و نزدیک بود از هوش برم، صبحش کلی گفتم مدرسه نرو و به اصرار رفت دیگه نگو فوتبال داشتن گفته من مریضم نمیتونم بازی کنم بچه ها گفتن بیا فقط وایستا نمیخواد خیلی تلاش کنی، اقا پسر دروازه بان هستش وایستادن همانا و اثابت توپ به دستش همانا، انگشت دست چپش اندازه یه توپ قلقلی باد کرده بود و کبود شده بود از دردش دل من جاش غش میرفت، تا ساعت ده بیمارستان بودیم برای عکسبرداری و اتل بندی و اینحرفا، برای سرماخوردگی هم همونجا بردمش دکتر، یعنی وقتی رسیدم خونه احساس کردم دارم بیهوش میشم ناهار هم نخورده بودم نمازم قضا شده بود کلا روز بیخودی بود، شام اقاپسر و داروهاشو دادم که بخوابه خودم هم نشستم چند لقمه غذا بخورم بابا زنگ زد گفت حالم خوب نیست اصلا انگار خونه دور سرم می چرخید بهش گفتم چیکار کنه و قطع کردم دیگه نتونستم چشمامو باز نگهدارم بیهوش شدم قندم افتاده بود از شدت تشنگی از خواب پریدم لامپ روشن بود غذام رو زمین مونده بود و روی پشتی خوابم برده بوده و از همه بدتر بازم نمازم قضا شده بود بلند شدم اب خوردم نماز صبحمو بخونم دیدم پیامک برام اومده از بنگاه بود برای خونه مشکل ثبت اسناد پیش اومده بود باید فردا برم دنبالش

خیلی خسته ام کلیه هام درد میکنه فکر کنم از اقاپسر سرماخوردگی گرفتم 

چقدر حس میکنم دلم میخواد دیگه یه روز بیاد که همه چیز تموم شده باشه اقاپسر رفته باشه سر خونه زندگیش منم رفته باشم به اسایشگاه سالمندان و بلاخره یک روز بدون هیچ مسوولیت و دغدغه ای فقط بخوابم، همین

عجیب شدی برای چی ساعت چهارو نیم صبح در تلگرام انلاینی، قطعا بخاطر من که نیست کاش منو هنوز یادت باشه همین یه ذره

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

همیشه یه اشتباه نمیتونه ساده به پایان برسه مخصوصا اگه اشتباهتون در مورد یه ادم اشتباهی باشه

نیستی و دلتنگم 

نیستی و روحم ازرده است

نیستی و ازت ناراحتم

تو باعثش بودی

باعث اشنایی با کسی که نباید اتفاق می افتاد و اشتباهی که در شیفتگیهایم در کنار عاشقانه هایم رخ داده است

اقای هم اسم و فامیلت‌...

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

داغونم

از صبح شروع کردم به جمع کردن وسایل، از انباری شروع کردم یک دنیا کتاب، هر کاری کردم نتونستم بریزمشون دور، یه تعدادیشو جمع کردم بدم کتابخانه محله و باقیشو کارتن کردم و چیدم تو انباری، داغون شدم موقع بیرون اوردن کمد کتابا از تو انباری انگشت کوچیکه دست راستم بین کمد و لولای در موند اصلا دلم غش رفت الانم ورم کرده و کبود شده مفصل بند انگشتم بدجور اسیب دیده اما میتونم تکونش بدم فکر نکنم شکسته باشه خلاصه بلاخره کار انباری تموم شد اومدم بالا تا کتابخانه های بالارو هم جمع کنم نصف اسباب ما فقط کتاب هستش خوشحالم که میریم خونه جدید، حس خوبیه تغیر محیط زندگی، اما اسباب کشی برام سخته ایشالا به امید خدا تموم میشه و به خیر و خوشی میریم منزل جدید، اونجا فضا بازتره و میتونیم یه کتابخونه دیگه اضافه کنیم برای کتابهایی که تو انباری ده ساله خاک خوردن و خونده نشدن و مطالعه اونها قطعا خیلی لذت بخش باشه

😊💖🌹

فقط از این خونه بریم یه عالمه حس قشنگو اینجا جا میزارم اینش دلمو غمگین میکنه تمام دیوارهای این خانه و پنجره باز اتاق شاهد تک تک لحظه های ناب عاشقانه هایم بوده اند و من قطعا دلم برای احساسی که جا می گذارم تنگ خواهد شد قطعا دلم برای درخت روبروی پنجره که مهمان قناری عشقم بود تنگ خواهد شد چه دلنوشته هایی که انجا نوشتم و چه اشکهایی که نیمه شبها به مهمانی مهتاب سرازیر شدند دلم برای همه شان تنگ خواهد شد خیلی

💖🌹

دوستت دارم هنوز هم 😍

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

من بهت فکر نمیکنم ولی هوا سرده لباس گرم بپوش😀💕

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

با لب سُرخٓت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید، ولی هرگز مرا نشناختی

  • شکوفه