شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

واقعا نمیفهمم

این روزها باز هم خوابهای عجیبی میبینم دیشب اصلا انگار یکی مدام بالا سرم نشسته بود و ذکر میگفت و من بدون هیچ ترسی حسش میکردمو با خودم میگفتم چه نجواهای دلپذیری، یکدفعه هم که درست و حسابی خوابم برد خواب دیدم از گوشت و پوست انگشتان پایم که به نظر می‌رسید هیچ حسی ندارد آرام آرام میکندم و میدیدم دوباره گوشت و پوست تازه میروید، و با یک حس خوبی اینکار را انجام میدادم انگار تازه متولد شده باشم بسیار سبکبال

خلاصه اینکه از ساعت چهار و نیم صبح که از خواب پریدم دیگر پلکهایم روی هم نیامد و مدام حس عجیبی داشتم انگار یکی همراهم است

امروز سر کار روز آرامی داشتم و مدام مورد توجه مدیران قرار گرفتم بطور کاملا خارق العاده ای آقای مشاور دکتر بهم گفت شما چرا از دفتر معاونت رفتی چرا رفتی آخه چرا

اونقدر خنده ام گرفت، بهش گفتم والا از بس اذیتم کردن و با لبخندی گفت برگردی مراقبت خواهم بود

گفتم هیچ تضمینی نیست آقای دکتر، اینها سیصد نفرند و من و شما دو نفر

و او گفت چرا یادت رفته طرف حق خدا را دارد پس ما قویتریم، نمی‌دانستم چه جوابی بدهم فقط نگاهش کردم، پیرمرد مهربان دوست داشتنی را

💕😊

عرفه روز نیاش، دعاهایتان مستجاب و عیدتون مبارک

مرد مهربان رویاهایم حواسم بهت هست که حواست بهم نیستا

مراقب خودت باش که دلتنگتم بدجور

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

به فصل بیماری

دیروز یکی از بدترین روزهای عمرم بود در جلسه ای شرکت کردم که مدام دروغگو دغل بود مدام افکار پوپولیستی مسخره در مورد موضوعات علمی، مجبور شدم هی توضیح بدم هی حرف بزنم، هی حرص بخورم و آخر جلسه به داد زدنو مرافعه کشیده شد، برگشتم اداره با مسولم بحثم شد که چرا میدونی جلسه اینطور چلنج داره خودت همراه من نیومدی و جالب بود که فهمیدم نمی‌خواسته بده بشه، این است حس مسوولیت پذیری و دلسوزی برای سلامت مردم

خلاصه بگذریم

چند روزه بدجور آب روغن قاطی کرده بودم کلیه درد داشتم و حس میکردم گلوم هم عفونت کرده دیروزم که کلی حرف و داد، نتیجش شد امروز که اصلا صدام درنمیاد

امروز قرار بود بریم خونه داداش کوچیکه رو با همدیگه رنگ کنیم و غروب هم قرارداد مستاجرشو برای یک سال بنویسیم، نمیدونم با این حالم میتونم برم؟!

روزهای خوبیه براش، ایشالا برای همه جوونا خدا بسازه


کمتر حال ما می جویی یاسمن

درد این دل ما می بویی یاسمن

حال دل به دلت گره خورده است

 به گلخند عشق می رویی یاسمن

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

صندوقچه خاطرات

امروز داشتم کشوی لباسامو مرتب میکردم کلی تکه کاغذ پیدا کردم که همینطور دلنوشته ها، دکلمه ها و ابیاتی رو نوشته بودم و انداخته بودم گوشه کشو که مثل یه صندوقچه خاطرات نگهدارمشون، این دو بیت رو که خوندم چقدر دلمو سوزوند، حتما دلم خیلی برات تنگ شده بوده و خیلی هم از نبودنت ناراحت بودم که اینو نوشتم

شام دیشب گذر و صحبت بیدار که بود

مست پیمانه عشقت، دلت آوار که بود؟!

ما در اینجا به تمنای نگاهت به صفیم

تو نگاهت به پریشانی دلدار که بود؟!



  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

حالم گرفتست

دو سه روزه که حالم گرفتست، بعد از اون روزهای خوب ثبت سند خونه داداش کوچیکه تماس گرفتم برای قرار خواستگاری که ایشالا بعد چهار سال که داداش کوچیکه دختری رو دوست داره و دل اون دختر هم باهاشه، بتونم بفرستمشون خونه بختشون، مادر دختر خانم چنان پیشینه مالی خانواده پدری از من گرفت که تازه فهمیدم چه اندازه می‌تونه انتخابی اشتباهی باشه، توکل به خدا بریم این مسیر پیشرو رو ببینیم خدا برامون چی میخواد


مدتیه از بودنت در آرامشم و یه حس لطیف داشتنت بازم داره تو قلبم منو به آرامش روحی عجیبی می‌رسونه یه طوری این موضوع شگفت زده ام کرده که در کنارش نگرانم اگه باور کنم همیشه بودنتو بعد تو یه وقت نباشی من چیکار کنم مدام نگرانم مدام حس خوب بودنت این نگرانی رو سعی می‌کنه ذوب کنه از بین ببره و بهم بگه به این نگرانیها بال و پر نده چه اهمیت داره غصه آینده رو بخوری همینکه الان هست بگو خداروشکر تنها نیستم بگو خداروشکر هنوز در کنارم دارمشو من واقعا خدارو بخاطر تمام لحظه های آرامم شاکرم

مراقب خودت باش و بدون همیشه قلبی عاشقانه برای تو می‌تپد

کاش می‌توانستم آدرس اینجا و بهت بدم

دلم تنگ شده من بنویسم و تو بخونیم

دلم تنگ شده برای اونوقتهایی که بگی من وقت اینکارارو ندارم من کی حواسم بهت بوده و من بازم هنوز بگم به خودت دروغ نگو، اندازه تمام ستاره های آسمان دوستم داری قشنگ معلومه 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

این روزها عجیب احساس موفقیت میکنم بلاخره خونه داداش کوچیکه سند خورد و همینروزا براش میرم خواستگاری دختری که چهار سال است دوستش دارد  و همچنان پروژه خانه دار شدن داداش بزرگه را در سر می پرورانم، امیدم به خداست چون شرایط او از همه بدتر است با یک برنامه ریزی دقیق می بایست سال دیگر به رهن برسانمش بعد از یکسال رهن که اجاره نداد بتونه خودشو جمع و جور کنه برای او هم منزل نقلی بخریم انشالله

توی این مدت که به حرفام گوش نکردن بدجور به خودشون آسیب زدن و حالا که امسال با پنج میلیون پول پیش و هفتصد تومن کرایه مجبور به اجاره یک خانه کلنگی در حومه شهر شدند سرشان به سنگ خورده و دیشب زنداداش به اصطلاح با کلاسمان فرمایش کردند که بخاطر دخترم برای ما هم کاری بکن

خدا شاهده اونقدر همیشه به فکر دخترشونم که خدا میدونه، او انگار خردسالی خودم است همان روزها که من با تمام کوچکی ام سختیهای زندگی را ذره ذره لمس میکردم چه روزهای بدی بودند و من امروز در بلندای موفقیتها و روزهای خوشو آرامم قرار دارم و خدا را هزار مرتبه بخاطر اینروزهای خوبم شاکرم 

دختر کوچولوی نازم عمه فقط بخاطر تو تمام ناراحتی‌های پدر و مادرت را فراموش می کنه مطمین باش برایت کارهای خوبی را به امید و کمکهای خدای رحمان انجام خواهد داد به امید روزهای پیش رو اگر عمری باقی باشد

عزیزترینم در تمام روزهای سختم کنارم بودی همین ماه اخیر هم از روزگار سخت من بود که باز هم با من بودی از تو ممنونم که همراه منی از تو ممنونم ماهم ماه من، که تو همراه شب تار منی

دیشب ندیدمت پریشانم اما حتما دلیل خوبی برای نبودنت داشته ای فقط زیاد طولانی اش نکن نبودنت دلم را پر درد و شادیهایم را نابود می کند لطفا همیشه باش همان اندازه نزدیک و همان اندازه دور، فقط باش که بودنت برای دل همیشه عاشق من دنیاییست برای خودش

همیشه دوستت دارم مرد مهربان رویاهایم میدانی که😊🌹💕

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

چی شد پس

من هنوز منتظرما

چی شد چرا نمی نویسی پس

پنجشنبه و جمعه هم وقت نداری حتی یه ربع😐

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

شب بدی بود

گر چه تمام شب و روزها خوب هستند اما بعضی زمانها برای برخی آنقدر سهمگین می گذرند که تصورش برای اونیکه در آرامش نشسته یا خوابیده یا هر حالت دیگری، بعید و عجیب است

دیشب یکی از شب‌های سخت و عجیب من بود

دیروز غروب با برادر کوچکتر رفتیم منزلی که تازه خریده مستاجر داشت یه مقدار از پولشو نگهداشته بودم که مستاجر خالی کنه باقیشم برای روز سند، برای روز سند هم نصف مبلغ رو نگهداشتم که طرف ادا و اصول نیاد و بیاد پای امضا، خلاصه اوضاع خوب پیش رفت و ساعت نه شب رسیدم خونه، حالم از صبحش دگرگون بود کلیه هام درد میکرد و احساس میکردم خون در رگهام به جوش اومده از بس که تعادل گرمایی بدنم به هم ریخته بود خلاصه از شدت گرمازدگی نتونستم هیچی بخورم فقط اب خوردم و دراز کشیدم و یه کوچولو به عزیزترینم سر زدم که بودش، تا ساعت یازده بد نبود گذشت، اما خواهر کوچکترم تماس گرفت حالش داغون و با بغض حرف میزد قلبم داشت می ایستاد آخه پا به ماهه و نگران شدم نکنه بچه طوریش شده ، که گفت نه، با خواهر وسطی بحثش شده، یعنی دوباره خانواده داشت زلزله میشد، خیلی ناراحت شدم 

خواهر وسطی مطلقه است و به تازگی وسایل خانه را در کانکس اجاره ای باقر شهر گذاشته برگشته منزل پدری، خواهر کوچکتر باردار است و آخر این ماه هزینه های زایمان دارد و همسرش به یمن کلیدهای یکی بیکار شده است با اسنپ روزگار میگذراند، چند سال پیش خواهر کوچکتر یک میلیون و ششصد به خواهر وسطی قرض میدهد که در شرایط فعلی نیازش دارد حرفهای تلخ اون دوتا سر همین موضوع بود

هیچوقت فکر نمی‌کردم این دو تا سر پول بحثشون بشه ، از قضا دیشب یه میلیون پول رو خواهر وسطی با اکراه پرداخت می‌کنه و صبح عین همون پول هزینه خرابی ماشین شوهر خواهر کوچکتر میشه

همیشه بهم ثابت شده نباید حتی پول خودتو در سختی از طرف مقابل بگیری که بهت وفا نمیکنه هر چقدرم مال خودت باشه

داشتم همینطور که غرغر های خواهر کوچکتر رو گوش میدادم فکر میکردم چطور میشه به هر دوشون کمک کردم که یکدفعه خشک شدن از درد قلبم دیگه صدام نیومد گوشی تو دستم مشت شد و افتادم زمین، پسرم چنان داد کشید طرفم دوید فقط همینو یادم میاد سریع قرص زیرزبونی گذاشت برام و من از خستگی بیهوش شدم زنگ زد اورژانس، تا اونا برسن احیا قلبیم کرده بود اورژانس که نرسید منم یه ذره بهتر شدم زنگ زد گفت دیگه نیاز نیست فکر کردن مزاحمت ایجاد کردیم گفت خوب بیاین ببینید، چه وضعیه موقع بحران که نمی‌رسند میخوای بگی نیا هم میگن مارو دست انداختی

خلاصه بگذریم تمام شب رو با درد و هذیان گذروندم اما عوضش صبح با دیدن حضورت کلی ارامم، کلی لبخندم و کلی امیدم

دوست دارم بتونم دانشگاه رفتن پسرمو ببینم سال دیگه کنکور داره اگه همین یه سالم بهم ببخشی دیگه باقیش مال تو

مراقب خودت باش مهربونم

خدایا ممنونم بخاطر دیدن صبح امروز، خدایا ممنونم بخاطر نفسهای هر لحظه ام که تنها تو هستی که میدانی چه غوغایی در من است و تنها تو هستی که میدانی چه آرامشی قلب و روحم نیازمند است و تویی همراه و دوای دردهای بی درمان

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

حس مشابه

چقدر حس و حال لیلای سریال پدر را درک میکنم

امثال حامدها، ایمانشان، نمازشان، قرآن خواندنشان، حجب و حیاشان کلی برای امثال لیلاها دلبری میکند


برای هزارمین بار آه کشیدم که چرا دیر پیدایت کردم

مراقب خودت باش

همین

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

بعضی جمله ها

به قولی بعضی جمله ها برای آدم بدجور گرون تموم میشه، امروز مثل همیشه که برای خرید هفتگی به میوه فروشی روبروی منزل میرفتم، رفتم خرید و آقای فروشنده که میبینه هر روز از ته خیابان چند کیلومتری یه طرفه خلاف حرکت ماشینها میام می‌دونه که پیاده این مسافت رو تو اون تایم که هنوز برق آفتاب مغز ادمو بخار می‌کنه طی میکنم و وقتی مغازشو رد میکنم میرم تو کوچه نونوایی نان میخرم و بعد خرید میوه و سبزیجات و در آخر با چنگ و دندون خودمو می‌رسونم به خونه، خلاصه اینکه امروز فهمیدم این آقا به چه چیزهایی از نظر اخلاقی، رفتاری، ظاهری و شغلی در من دقیق شده

کنار بار شلیل و گلابی ایستاده بودم آرام خودشو نزدیک من کرد و گفت این وقت ظهر پیاده از سر کار میرسین و خرید هم میکنید حیف به شما نیست؟!

یه طوری عرق سرد روی پشتم نشست که دلم میخواست سریع از مغازه برم بیرون، که ادامه داد یه کسایی رو ادم میبینه که اصلا حالت بد میشه نگاهشون کنی اما نشستن خونه میارن میخوره!

بعد نگاه دقیقی در زوایای صورتم کرد و دور شد، نمیتونم بگم چه حالی داشتم احساس میکردم به شخصیتم توهین شده به روح و روانم تجاوز شده، سریع حساب کردم بیام بیرون، گفت ناراحت نشینا منظورم تعریف از شما و تمام شایستگی هاتون بود، واقعا نمیدونستم اون لحظه باید عصبانی بشم یا از تعریفش تشکر کنم !

در آخر با حس بدی سرمو انداختم پایین خریدامو برداشتم و اومدم بیرون، نگاه سنگینشو تا وسط حیات منزل احساس میکردم 

فکر میکردم دیگر پیر شدم و مردی مرا زیبا نمی بیند، راحتتر در جامعه ظاهر میشدم، اما هنوز هم تمام نشده الله اکبرها و متلک ها و این هم تعریف‌های نابجا و نگاه‌های سنگین

احتمالا تا ده سال دیگر که بروم تو دهه پنجاه سالگی، دیگر حسابی پیر شده باشم و خبری از زیبایی های دردسرسازم نباشد


  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

آنلاینی :))

  • شکوفه