شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۲۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تا چشمام گرم شد خوابتو دیدم، تو یه باغ سیب بودیم، که درختاش شکوفه کرده بود سفید صورتی و برخی از اونها میوه شده بودن تداخل فصلها در اونجا توجهمو به خودش جلب کرده بود حیران انهمه زیبایی و تداخل شده بودم از دوردست‌ها مردی نزدیک میشد کم کم متوجه شدم تویی، با لبخندی بر لب و سبدی پر از سیب گلاب، بهت نگاه نکردم گفتی با من قهری، گفتم نه، تو حقته بدون حضور مزاحمی چون من به زندگیت برسی چرا باید ناراحت باشم فقط دیگه برنگرد دیگه پیگیرم نشو دیگه نیا، اشک تو چشمات جمع شد گفتی چطور دلت میاد اینحرفارو بهم بگی اگه رفتم برا این بوده که برگردونمت، نگاهت کردمو گفتم بی محلی میکنی که برگردم، شگفتا از کارهای تو، لطفا برو برای همیشه برو، و در آخر گفتی باشه میرم ولی عوضش قول بده درمانتو ادامه بدی و بری جواب آزمایشتو فردا بگیری، نگاهت کردمو با صدای لرزان بغض آلودی گفتم به تو ربطی نداره تویی که برات اهمیت نداشت حالوروزم الان من چرا باید به حرفت اهمیت بدم و یکدفعه بغضم ترکید و تو خواب زدم زیر گریه، از خواب پریدم و دیدم واقعا چقدر گریه کردم و داشتم با خودم آخرین جمله هارو تو بیداری تکرار میکردم

رفتی برای همیشه برو مگه برات مهم بود حالوروزم که اینطور باهام رفتار کردی


چقدر پریشانم که خوابهایم نیز اینگونه پریشان شده است

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

جواب ازمایش

فردا بعدازظهر جواب آزمایش پاتولوژیکم امادست، اما نمیخوام برم بگیرمش، اصلا تصمیم گرفتم دیگه هیچ بیماری رو پیگیری نکنم دیگه وقتشه همه چی تموم بشه

دیگه امید برام موضوع مسخره ای شده دیگه زندگی برام جذابیت نداره، دلم نمیخواد زندگی کنم میخوام تموم بشه، خیلی خسته شدم از تمام ناکامی هام از تمام بدو بدوهام از تمام رنجها و سختیهام از تمام بی مهریها، خسته ام، خیلی خسته ام


امروز رفتم بلاگت کلی برات حرف نوشتم اما ثبت نکردم، آخرین کامنتی که نوشتمو اینجا ثبت میکنم تا یه مجموعه بی نظیری از تمناها و رنجهام داشته باشم

سلام، بعد از مدتها نوشتی و باز هم به سکوت رسیدی تلگرامتم که لست سینتو بستی نمیتونم ببینم حضورتو، لاقل اونو کاریش نمیداشتی گاهی میدیدم هستی میگفتم الهی شکر سلامته،چرا اینکارو کردی فکر کردی بازم اسلام به خطر میفته بازم میشم شیطان روحو جانت، نمیدونم چرا اینقدر دلت میخواد عذابم بدی، حالا که تا این حد ازت بیخبر قراره بمونم بزار برای همیشه همینطور باشه اتفاقا انگار کار خوبی کردی، یه روزم که من نباشم دیگه نمی‌فهمی که نیستم، پیشاپیش یلدات مبارک، انشالله در کنار خانوادت لحظات شادی داشته باشی به سلامتی

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

اما گوشه ای از قلبم همیشه به یادتم

خدانگهدارت

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

حجم تنهایی انسان هم مانند بسیاری از معادلات به سمت بی نهایت میل دارد 

میدانی وقتی نبینم حضورت را چقدر دلتنگ میشوم آیا این رواست

پاسخ کائنات این است به عظمت عشق

خدایا دستت درد نکند اینروزا خوب داری حالوروزم را نزارتر میکنی


مراقب خودت باش

چه کنم جز گریه و دعا و انتظار مگر چاره ای دارم مگر شده حرفی بزنم با مهربانی پاسخم بدهی مگر شده چیزی بخواهم و تو اجابتش کنی تا بوده در این سالها تمنای من بوده و بی محلی هایت، چیزی عوض نشده عزیزترینم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امشب به این نتیجه رسیدم که خوبست بزرگترها، پدر و مادرها هم احترام خودشونو نگهدارن، خدا خودش شاهده که من چقدر احترام والدین داشته و دارم اما امشب بقدری از پدرم ناراحت شدم که از وقتی رفته مدام دارم بغض میکنم و اشکهایم روان است تا یادم می آید از وقتی توانستم کمک حال خانواده ام بوده ام و به هیچ خواسته پدرم نه نگفتم ولی امشب احساس کردم چقدر احمق فرضم کرده اند چقدر سوار کولم شده اند و چقدر وجودم برایشان بی اهمیت است فقط برایش مهم است که خواسته های خودش و برادر بزرگم تامین شود تمام زندگی اش را پای افکار پوچ او به هدر داده است و هنوز هم دست بردار نیست. دیشب برادرم زنگ زده میگه من نمی‌فهمم شما چطور سوار این ماشین میشوید اوضاع ماشین خرابه، بهش گفتم چکت پاس نشد کمکش کنی پولشو بدی ماشینو درست کنه، اصلا کنایه منو به خودش نگرفت و ادامه داد نه هنوز پاس نشده اگه بهش پول بدی درستش کنه خودش روش نمیشه بهت بگه، خنده ام گرفت و خداحافظی کردیم هنوز خنده تلخم روی لبهایم ماسیده بود پیش خودم گفتم آره بابا رودربایستی می‌کنه که ریز و درشت زندگیشو از من توقع داره، زنگ زدم به زن برادرم و جویای احوال شدم و گفت این هفته شب جمعه نامزدی داداشش هست و دیگه همه چی دستم اومد، خداحافظی کردم و هیچی نگفتم

امروز که بابام اومد خونمون اصلا دلم باهاش صاف نبود تو حال منو نمی‌رسی اصلا میدونی در چه شرایطی هستم بعد دنبالشی منو تحمیق کنی به بهانه ماشین پول بگیری بدی برای رخت و لباس مهمانی زنداداشم برای نامزدی برادرش، واقعا این رواست، خیلی آروم بهش گفتم منو احمق فرض نکنید بابت درست کردن ماشین چندبار از من پول گرفتی ولی درست نکردی و حالا هم که داری منو احمق فرض میکنید

با صدای بلند خندید وقتی حس کرد مچشو گرفتم و بیشتر ناراحت شدم رفتم پی اشپزیم و برادر کوچکم مدام دورم می‌چرخید که آبجی ناراحت نشو این دو تا همیشه همین بودن همیشه تا تونستن از هر کی دم دستشونه کندن

عوض اینکه حرفاش دلداریم بده بدتر قلبمو به درد می‌آورد موقع خداحافظی تا پاسونو از در گذاشتن بیرون رفتم داخل اتاقم و بغضم ترکید آرام آرام اشک ریختم تا دلم آرام شد اما ضربان قلبم حالش خوب نیست دلم برای بختم داره میسوزه دلم برای تنهاییم برای مهربونیام که نتیجه میشه این میسوزد

آقا پسر آمد در زد گفتم چیه مامان جان، گفت مامان خوبی، گفتم آره عزیزم کار دارم الان میام پیشت، اشکامو پاک کردم رفتم پیشش، سعی میکنم چیزی نفهمه ولی خیلی دلم آتیشه 

کمی سبک شدم

میدانی وقتی می‌نویسم حال بدم کمی بهتر میشود

آیا کسی هست که مثل من اینجور دلش شکسته باشد این مدل غصه در گلویش مانده باشد

قطعا هستند اما واقعا ناراحت کننده است

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

رویای زیبا

دیشب مدام تو خواب با هم همراه بودیم در صحن جمکران قدم می‌زدیم و تو هی میگفتی منو ببخش، منم نگاهت میکردمو میگفتم توروخدا تورو به صاحب این مکان مقدس نگو، از اینحرفا نزن، چی رو ببخشم، اونیکه باید ببخشه تویی بهترینم که سالهاست با غم‌ها و اندک شادیهایم همراه بوده ای

تو همین حالو هوا بودیم که آقا سید آمد و از پشت دست گذاشت رو شونه هات و به فامیلی صدایت کرد هر دو به طرفش برگشتیم و با لبخند به همدیگر نگاه کردیم سید به تو گفت کسی آخه میشه همچین دوستدار اهل بیتی رو تنها بزاره چرا به ما سر نمی‌زنی کم پیدایی 

و دیگر اذان صبح شد و از هم خداحافظی کردیم رفتیم برای نماز، موقع رفتن بهم گفتی منو بخشیدی، دیگر حرصم درآمد به اسم صدایت کردم گفتم دیگر نگویی ها ناراحت میشوم، گفتی نه ناراحت نشو تو فقط مراقب خودت باش و سعی کن زودتر خوب بشی و اینو بدون هیچوقت ترکت نکردم


اشک در چشمانم جمع شده همانند دیشب که آن حرفها را زدی و من صدهزاربار دعا کردم کاش این خواب نباشد و ترکم نکنی

خوشحال شدم بعد از مدتها دیدمت

برایم عجیب بود که چطور از من خبر داری نکند که اینجایی مهربانم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز سرم گیج رفت خوردم زمین، بدجور زانو و لگنم آسیب دید هر قدمی که برمیداشتم درد شدیدی داشت، اولش خیلی غر زدم و گفتم خدا کجاست چرا باید این حالو روز من باشه، اما به ساعت نکشیده خودمو جمعوجور کردم و به جای اینحرفا با خودم گفتم توکلت به خدا باشه با توکل میشه هر دردی رو تحمل کرد و جالب بود که بلافاصله دردم بسیار کمتر شد

انسان موجود غریبیست چقدر افکارش روی بدنش موثر است روحو جان که جای خود را دارد


ماشین بابا خراب شده و ازم انتظار کمک داره اما من اونقدر هزینه بیماریم کردم واقعا ندارم و نمیدونم چطور میتونم مشکلاتشو حل کنم 

میدونم که این ماه مقرریشو ندادم چشم انتظاره و نمیدونه دخترش دوباره درگیر بیماریاش شده 

خدایا شکرت، تو همراهم باش بزار بگم تو هستی همه چی حله


نازنینم از صبح دلتنگتم نبودی، فقط شبها هستی امیدوارم حضورتو ببینم، میدانی حال کسی را دارم که سر دوراهی گیر کرده از یه طرف بودنت آرام جانم است از طرفی نگران حالو روزت هستم که نکند مشکلی پیش آمده یا از شهر و کشوری که من در آنم رفته باشی

دنیا برایت خیر پیش آورد انشالله

خدا پشت و پناهت عزیزم 

مراقب خودت باش

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

نگرانتم

سلام صبحت بخیر زندگی

بودنهای بی موقعت نگرانم کرده، مطمینم بخاطر من نیست، یا اتفاقی افتاده یا جایی هستی که شب‌های من روزهای توست غیر از این باشد برای سلامتی ات نگرانم آخر هر روز تا سه یا چهار صبح بیدار باشی؟ دیشب حضور نداشتم و تو باز هم تا صبح تلگرامت بوده ای، خدا کند خیر باشد و اتفاقی نیفتاده باشد، جز دعا کاری از دستم که برنمی‌آید، اگر بپرسم باز هم سنگ روی یخم میکنی، کلا از نظرت مهم نیست بودنم، توجهم به تو و همراهی ام، تو نیازی به من نداری و البته این جای شکرش باقیست که همسر خوب و مهربانی کنارت داری، خدا زندگیتونو و خودتونو برای هم نگداره ایشالا، گل پسرتو ببوس

انشالله خیر است

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

یه روز دیگه

یه روز دیگه به دنیا سلام کردم و برای گذراندنش به نحو احسنت برنامه چیدم مثل همیشه

اما این روزها کمتر میشه طبق برنامه پیش برم اوضاع زیاد ردیف نیست درد و بیماری از یه طرف و هزینه های بالای زندگی و آزمایشات هم از یه طرف

کلا احساس یک عدد برگ جامانده بر درخت در چله زمستان را دارم که از غافله جا مانده و تنهایی باید حریف حجمه های باد و سوز و سرما بشه تازه اگه برفی در کار نباشه

دقیقا شده مثل زندگی من

از هر بری باری می‌رسد و کوله بار زندگی بر دوشم سنگینتر میشود

امروز رفتم نمونه پاتولوژی ازم گرفتن برای آزمایشهای ابتدایی

تمام آن لحظه ها در سالهای هشتادونه تا نود و دو داره برام تداعی میشه صحنه به صحنه دوباره تکرار میشود تنها با یک تفاوت که دیگر چون تویی همراه و همدل و همزبان من نیست اینبار باید تنهایی این مسیر را طی کنم و واقعا همچین قدرتی در خودم سراغ ندارم

حضورهایت را شاهدم و دارم سعی میکنم به خودم بقبولونم که بخاطر من هستش که هستی و قراره باز هم همراهم باشی

اما وقتی یاد گذشته می افتم می گویم به خودت امید واهی نده تو برای هیچکس حتی او دیگر آنقدر که مهم بودی نیستی، حتما یه کاری داشته به خودت نگیر

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

انتظار

همیشه انتظار سخته مخصوصا اگه برای گرفتن نظر قطعی در مورد جواب آزمایش باشه😐

دکتر جراحی داشته دیر میاد

😯


+ بلاخره نتیجه آزمایش پرولاکتین و تومور هیپوفیز نرمال اعلام میشود😅

خوشحالم لاقل آخر عمری رو مغزمون عیب نمیزارن😂😂😂

فردا صبح آزمایش افتراقی دیگه ای دارم که باید برم انجام بدم بلاخره باید علت مشکلم یه جای همین دوروبرا باشه دیگه😁


الان واقعا تو با خودت چند چندی جیگر خان😍

میای، میری، با ایدی، بی آیدی 

هر جور باشی یا نباشی

عزیز مایی

همین

جهت اطلاع😀👌

  • شکوفه