شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز عجیب دلم میخواست یکی بود باهاش حرف میزدم

بچه ها وقتی بزرگ میشن دیگه بهت نیازی ندارن میرن پی زندگیشون و اونوقته که دیگه چشم باز میکنی میبینی تنهاتر از قبلی

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید!
ای روز آفتابی!
ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

چقدر زود گذشت، دو ماه دیگه سال تمومه و هنوز هیچکدوم از مشکلات این سال حل نشده یعنی نتونستم حلش کنم و بازم با همون کوله بار قبلی اگر عمری باشه میریم به استقبال سال جدید

تو مدت زمانی که درگیر تصادفم بودمو سلامتیم کمتر تونستم برم اداره، امروز که لنگان لنگان رفتمو زوری گردنمو نگهداشتم وارد کارتابل اداریم شدم نفسم گرفت صد و چهل تا نامه تو کارتابلم بود یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم یه بسم الله جانانه گفتمو درو کردمشون، بلاخر رسید به وضعیت نرمال، رفتار همکارام عوض شده انگار من عمدا تنبلی کردم نرفتم سرکار، معاون دفتر اومده میگه نبودی آقای فلانی خیلی بهش فشار اومد منم گفتم نرفته بودم خوشی که، دستشون درد نکنه اما اونموقعها که ایشون میرفتن فرانکفورت دیدن مادرشون منم دست تنها یک ماه لابلای نامه ها خفه میشدم، دیگه هیچی نگفت و رفت، مدیر خواستم دفترش، با آرامش وارد شدم یک مرد بسیار شریف و متین، با محبت اشاره کرد بنشینید، روبروش نشستم، سرشو انداخته بود پایین و ادامه داد خوشحالیم شما برگشتین و ادامه داد حدس میزنم دوستان رفتار زیاد مناسبی باهاتون نداشتن، سرشو آروم بلند کرد و نگاه مهربونشو به چشمام گره زد، نفس عمیقی کشیدم و بی پاسخ سرمو انداختم پایین، گفت حکمتو دیدی، گفتم چه حکمی، سعی کردم نامه هارو به روز کنم گفت حتما ندیدیش، رفتار دوستان بیشتر بخاطر اونه، گفتم موضوع چیه آقای دکتر، گفت من شمارو به سمت رییس گروهی انتخاب کردم، با بهت بهش نگاه کردم و گفتم آقای فلانی سابقه کار بیشتری دارند محق تر هستند، صداشو انداخت تو گلوش که من بهتر میدونم کی لایقتره و ادامه داد مثل همیشه صریح صحبت میکنید هر کدوم از بچه ها بود از ذوقش هیچی جز تشکر نمیگفت، سرمو بلند کردم گفتم نه سو تفاهم نشه من قدردان لطف شما هستم اما میدونم پشت این سمت چه باری از مسوولیت خوابیده و خلاصه گفت نگران نباش کمکت میکنم

اما تمام مدت من فقط به این فکر میکردم که از فردا دوباره تهمتها، افتراع ها، بازرسی و حراست رفتنها شروع میشه

همیشه دوست داشتم یه گوشه دنج بهم بدن تا فقط کارمو انجام بدم دور از هیاهوها

اما رییسم معتقده اونیکه میتونه اگه بشینه و نگاه کنه و تلاشی برای بهبود اوضاع نکنه به خودشم حتی ظلم کرده چه برسه به بقیه

خلاصه اینکه نمیدونم خوشحال باشم یا دلواپس

این نیز بگذرد

امیدم به دو سال دیگه هست که با عوض شدن دولت مدیران هم عوض میشن و ماها هم تغیر سمت پیدا میکنیم البته که امیدوارم مدیر با تدبیر فعلیمون ابقا بشه ولی من فقط همین دو سال سیبل باشم

 

دلتنگتم و تو برات هیچی مهم نبود حتی به خطر افتادن سلامتیم

فکر میکردم دوست داشتن یه بخشیش نگرانی و دلواپسی برای سلامتی محبوب دلمونه

خوب هر کسی یه مدلی عاشقی میکنه

عشقهایمان مستدام

مراقب خودت باش

  • شکوفه