شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

امروز من 1

روز خوبی به نظر نمی رسد با اینکه اولین روز ورود من به بیان است و همیشه اولین روزی که به خانه ای قدم گذاشته ام پر از شادی بوده ام و برای دلم نوشته ام اما امروز به شدت غمگینم و اینبار برای پدری میخواهم بنویسم که برای من اسطوره ای از پایمردی گذشت و ایمان به خدا است او امروز سه روز است که پسرش تنها یادگار زندگی مشقت بارش را از دست داده است او سه روز است که موهای گچ گرفته اش پای تخته کلاس و درس بیشتر برفی و سپید گشته اند و قطعا قلبش پر از اندوه و درد است و من نمیدانم او چقدر می تواند صبر پیشه کند و مثل همیشه شکرگزار باشد و حتی یکبار هم به خدا نگوید چرا؟! زیرا من از دیشب که این موضوع را مطلع شده ام خوابم پر از کابوس شده است و مبهوت و متحیر مانده ام حتی سرکار هم نرفته ام تا با خودم خلوت کنم گاهی وقتها آن فردی که از میان ما میرود نابهنگام میرود در اواسط نوزده سالگی میرود آنقدر خوب است آنقدر در همان جوانی اش سعی کرده است پخته زندگی کند و مرد بار بیاید که آدم دلش به درد می آید و هزار بار می گوید آخر چرا؟! چرا باید انسانهایی که میتوانستند در زندگی خود و دیگران اینقدر اثر گذار بوده و باشند دیگر نباشند و این سوال های ذهنی مرا رها نمیکنند که آیا واقعا سرنوشت ما باید همانی باشد که تعین شده است و من که به اختیار زندگی راسخ بوده ام اکنون به جبرش ایمان می آورم که خود گویا نمک سود شده ی تمام دردهای از پیش تعین شده اش هستم امروز پسرم برای همدردی با مدیر مدرسه اش پیراهن مشکی به تن کرد و من سراپای او را بوییدم و هزار بار بوسیدمش انگار مبادا او هم آخرین بارست که در آغوش من قلب نازنینش میتپد نمیخواهم به قولی نفوس بد بزنم اما واقعا چه تضمینی برای دیدار دوباره ما وجود دارد چه وقتی چه فرصتی هست که بگذاریم بعدنها به هم بگوییم دوستت دارم و برایم با ارزشی 

من نمیدانم آقای مدیر چه روزی آخرین بار بود که به پسرش گفت حمید رضایم برایم عزیزی مراقب خودت باش و نمیدانم آخرین باری که مادرش آیت الکرسی بدرقه راهش کرد کی بود و آیا فرصت کرد در آن روز یک دل سیر در چشمان پسرش خیره نگاه کند و او را چون قایقی آرام در دریای عشقش سیراب کند

همیشه در بیان کلمه دوستت دارم آنقدر اصراف کرده ام تا هیچوقت بدهکار دلم نباشم مبادا روزی برسد و دیگر فرصتی نداشته باشم تا به همه عزیزانم بگویم عاشقانه میپرستمتان و فکر میکنم این خیلی خوب است حتی اگر روزی من نباشم هم قطعا تمام پژواک های عاشقانه ام و و تصاویری که نقش زده ام در خاطره ها حک میشوند امروز بعد از ظهر به مراسم ختم آن نوگل باغ پدرش خواهم رفت و واقعا نمیدانم چگونه باید به آن پدر و مادر دردمند که فرزندشان قربانی بی توجهی و سهل انگاری یک نفر شده است تسلیت بگویم من واقعا چه باید بگویم؟!! نمیدانم!!

بگذار فقط بگویم خدا برای هیچ پدر و مادری نخواهد و انشااله همه در کنار هم خوش باشند و از همین الان خنده های مضحک دست روزگار بر این جمله ام درونم طنین انداخته است

  • ۹۴/۰۳/۱۶
  • شکوفه

نظرات (۳)

  • زهرا دلآرام
  • موفق باشین
  • سایه های بیداری
  • خوب یادم هست که این پست را یکبار دیگر نیز پیش از این خواندم .

    اون موقع اما اظهار نظری نکردم . یادم نیست چرا ؟ شاید تقدیر همین بوده که امروز چند خطی سیاهه کنم در محضر شما .

    نمیدانم چه مرضی دارم که به پست اول وبلاگ ، علاقۀ خاصی دارم . شاید به این دلیل که احساس میکنم ، همه در پست اول راستگو تر از پستهای دیگرند .

    البته این یک قرارداد اثبات شده نیست . و شاید بر آمده از سادیسم « فرویدی » باشد که گاهی در من شکوفا و کلی خوش به حالم میشود . ( شکلک لبخند )

     

    غم نهفته در جملات پست به یک سو ، و حسرت زیبای « همیشه دوست داشتن » نیز نزدیک همان سوی ، اما نمیدانم نظر دوست محترم در پست را کجای دلم بگذارم ؟

    بانویی در سوگ جوانی چنگ بر دل میزند و در فکر پیری برف بر بام سر نشسته ، به دنبال واژگانی از جنس تسلاست و یک نفر دز این میان ، ناگهان از غیب می رسد و بی توجه به عمق مطلب ارائه شده در پست می پرسد :

    « تا کی ایران نفت دارد ؟ » و پرسشهایی صد من یه غاز دیگر .

    آدمایی غرق در واژه های اوهام همچون واژۀ « دشمن » که گویی یکی بیش نیز نیست و آن هم « امریکا و صهیونیسم » .

    گویی او هنوز نمیداند این « طلای سیاه بلای سیاه » به تعبیر زنده یاد « حسین مکی » نه توسط « دشمن » که بر دست « دوست » به غارت رفته است .

    و ما ، « چون دوست دشمن است ، شکایت به که بریم » را باید بپرسیم نه « چقدر نفت داریم » را .

    مولانا داستانی دارد در مثنوی : سیلوی گندمی هست پر از گندم ، و هر روز گندم بر آن مخزن افزوده می شود . اما افزونی در مخزن مشاهده نمی شود که هیچ ، کاستی در آن پدیدار است . محافظین سیلو نمیدانند که در زیر مخزن ، موشها حفره ها زدند و هر روز گندمها به سرقت می برند .

    مولانا در این داستان می خواهد بگوید که غارت سیلوی فهم تو ، به دست موش سارق خارج از سرزمین دانایی تو نیست . هیچ موش سرزمین دیگر جرأت نمیکند پای در سیلوی تو بگذارد ، مگر اینکه بداند سیلوی فهم تو ، توسط موشهای سرزمین خودت سوراخ سوراخ شده است . زیرا میداند گربه های فهم آن سرزمین به کمین آنها نشسته اند که شکار و تار و مارشان کنند . اما همین که فهمیدند ، گربه های فهم آن سرزمین در دام موشهای غارت خودی افتاده اند ، آنان نیز به سهم خواهی دست می یازند .

    و کم نیست گربه های دو آتشۀ بر باد رفته فهم توسط موشهای خودی ، داعیۀ دفاع از سیلوی غارت شده توسط خودی را ، « آرمان دفاع » می انگارند ، بی آنکه بدانند موشهای خودی ، حفره های بیشمار در زیر آن در افکنده اند . و اینگونه نابخردانه در میان یک مطلب سوگ و حسرت ، پابرهنه می دوند و ادای دانایی در می آورند .

    هر چند نظر بر پست و مطلبی که هفت سال پیش نگاشته شده ، چندان مرسوم نیست و شاید حتی نه آنچنان دلنشین ، اما شاید ما هم در زندان « فرعونی » خواب هم سلولی خویش را تعبیر به هفت سال قحطی و هفت سال گشایش کنیم و یوسفی باشیم در میان سایر هم بندان این زندان .

     

    و در آخر :

    راستگویی پست اول را به فال نیک میگیرم و باقی پستها به تدریج می خوانم . گاهی شاید نظری و گاهی نیز بی نظر عبور میکنم از خاطراتی که حتم دارم لطیف نگاشته اید و ظریف . به لطافت و ظرافت مویه هایتان در سوگ جوانی و سینه فشردن فرزند دلبند خویش در عالم مهر .

    تندرستی و سلامتی شما و فرزند نازنینتان را آرزو میکنم .

    سه شنبه اول شهریور 401

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی