شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۱

ای آنکه در نگاهت حجمی ز نور داری 

کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟ 

 

بر گرفته شده از zary3831.blog.ir

 

 

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

چه روزهایی ...

با عرض پوزش اومده بودن عیادت آبجی حرفام نیمه کاره موند 

خلاصه اینکه سرتونو درد نیارم آبجی عمل شد و برگردوندنش آی سیو، بماند که پشت در اتاق عمل بر من چه گذشت که گفتن خونریزی شدید داره و احتمال کما هست... اون چهار ساعت عین چهارسال بر من گذشت 

ساق پا نزدیک به مچ اندازه هشت سانت کلا استخوانها خورد شده جمعوجورش کردن و هشت تا پین و پلاتین خورده، کبدش خداروشکر بازسازی شد و برگردوندیمش خونه خودش، این آبجیم مستقل زندگی میکنه و بسیار پرتلاش و غیرتمنده، تو خونه کمکش کردم سالن ناخنکار راه انداخته و خودش مدیریتش میکنه دونفر هم پیشش کار میکنن، بماند که تو این مدت به زور تو تخت نگهداشتمش که پاش اوکی بشه، خداروشکر چهارشنبه هفته گذشته وقت دکترش بود عکس انداختن از پاش و خوب جوش خورده بود البته تا پایان اردیبهشت باید همچنان زمین نزارش، دیگه مثل قدیما شکستگیها رو گچ نمیگیرن 

از شنبه تا چهارشنبه مامان سوری پیشش میمونه از چهارشنبه عصر تا جمعه عصر شیفت من هستش، الان دیگه برگشتم خونه که آماده بشم فردا برم اداره، تو این دو روزی که من پیش آبجی هستم پسرم تنهاست و مدام پیگیره کی برمیگردم با اینکه خودش میدونه عصر جمعه میام خونه... اما مثل بچگیهاش من هم مامانشم هم دوست و همبازی کودکیهاش... برسم خونه کلی حرف از دانشگاه داره و مشتریهای کارگاهش :)) 

مغزمو کار میگیره، از فردا هم که همکارا جاشو میگیرن، کلا مامان شکوه استراحت تعطیله فعلا 

اینم تعطیلات خود را چگونه گذراندید ما، بماند که از بیست و سوم اسفند کرونا گرفتم تا پنجم فروردین هم تو رختخواب بودم، چون بیماری زمینه ای دارم بچه کرونا هم برای من غول کروناست چه برسه اون مامان کرونا که اون اوایل گرفتم و داشتم غزل خداحافظی رو میخوندم...

روزهای سخت تو زندگیم بسیار بوده، مثل هممون، حالا یه ذره کمتر یه ذره بیشتر و در مدل های مختلف، اما خدا خودش کمک میکنه و از همش عبور میکنیم و اون وسطا کلی تجربه کسب میکنیم و بزرگتر میشیم، من که دیگه اونقد بزرگتر شدم میترسم بازم ادامه داشته باشه این بزرگ شدنم دیگه تو پوست خودم جا نشم :)))

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

روزهای عجیب و سختی بر ما گذشت که دلم میخواد خلاصه ای ازش اینجا بگم 

خیلی از دوستان و آشنایان مشکلاتشونو برام تعریف میکنن سعی میکنم به همشون انرژی مثبت بدم بعد جالبه اونها فکر میکنن من چقدر زندگیم اوکیه که اینطور حال خوب روحی دارم، دیگه نمی دونن من درونم پر از رنج و درده اما سعی میکنم خوب باشم و با امید به زندگیم نگاه کنم، تمام تلاشمو داشته باشم که بتونم خانواده رو دور هم نگهدارم و مشکلاتو مرتفع کنم 

دوم اسفند سال گذشته ساعت چهار صبح تلفن همراهم زنگ خورد مونده بودم جواب بدم یا نه؟! از وقتی که بابا سکته قلبی داشتن گوشیمو نزدیک خودم نگهمیدارم که اگه مشکلی پیش اومد سریع جواب بدم، قلبم آگهی میداد اتفاق بدی افتاده، سریع جواب دادم آقایی از پشت خط گفت شکوفه خانم؟! گفتم بله بفرمایید، از ترس داشتم قبضه روح میشدم، آقای پشت خط ادامه داد از بیمارستان امام خمینی تماس میگیرم خانمی اینجا هستن که میخوان با شما صحبت کنن، تا گوشی رو بده به اون خانم بدونم کیه و چی شده نفسم داشت بند میومد، صدای پشت خط گفت سلام آبجی من تصادف کردم لطفا بیا 

آبجی نرگس بود که دیشبش از زنجان اومده بود سمت تهران و تو اتوبان تصادف کرده بود، به مدیرم پیام دادم که نمیتونم جلسه رو بیام و اینطوری شده و سریع خودمو رسوندم بیمارستان، ساعت شش صبح اونجا بودم و مدام آیت الکرسی میخوندم آروم بشم، به نگهبان اورژانس گفتم جریانو و گفت نمیتونم بزارم بری بالا، گفتم میشه لطفا... نگهبان نگاهی به چشمهای من کرد و گفت بفرمایید خواهر فقط لطفا بقیه نبینن شما رفتین بالا... منظورش این بود زودی برم بالا و دیگه رفت و آمد نداشته باشم 

رسیدم پشت اورژانس با دیدن نرگس قلبم تند میزد پرستار اومد سمتم گفت خانم اینجا چکار میکنید اسم مریضتون؟ تا گفتم نرگس، چشماش انگار میلرزید، با نگاهش قلب من بیشتر لرزید، بغلم کرد نشوندم روی صندلی و گفت نترس و گریه نکن شما خیلی باید مقاوم و محکم باشی آبجیتون به شما خیلی نیاز داره 

منم آروم اشکهام روی گونه هام می چکید چشمم به نگاهش دوخته شده بود بدونم وضعیت آبجیم چطوره... پرستار گفت کبدش در اثر ضربه پاره شده و پای راستش خورد شده... اما مشکل اینجاست که پای ایشون باید هر چه زودتر عمل بشه ممکنه با تعلل بره سمت قطع شدن، جراح داخلی بخاطر خونریزی کبد اجازه عمل به جراح ارتوپد نمیده... من فقط مونده بودم چکار کنم، مگه میشه بخاطر زنده موندن و خونریزی داخلی، اجازه بدم پاشو از دست بده... به زور خودمو رسوندم بالای سرش دیدم حال عمومیش خوب نیست، پاش له شده بود بدنش پر از زخم بود صورت خوشگلش رنگ پریده و زخمی.‌.. 

خودمو جمع و جور کردم نفس عمیقی کشیدم و رفتم پیگیر جراح ها شدم، دیدم نمیشه اینها رو به اجماع رسوند، کلافه شده بودم، ذهنم پریشان بود اما تلاش میکردم خودمو منظم نگهدارم، رفتم سراغ مسوول فنی بخش بهش گفتم جناب اگه اتفاقی برای مریض من بیفته و بخاطر کوتاهی شما مریض من پاشو از دست بده این شما هستی که میکشونمتون دادگاه پاسخگو باشین، دکتر مسوول فنی نگاهی بهم کرد و گفت خانم بشین بیشتر توضیح بده ببینم قضیه چیه... براش توضیح دادم که چطور دکترها منو بین خودشون پاس کاری میکنن، خیلی ناراحت شد گفت بیاین همراهم... با هم رفتیم پیش جراح ها، مجبورشون کرد کمیسیون زودتر تشکیل بدهند که وقت طلایی برای بیمار از بین نرود، نتیجه این شد که دکتر جراح داخلی گفت به شرطی اجازه عمل میدم که خودم در جراحی دکتر ارتوپد حضور داشته باشم 

نفس راحتی کشیدم افتادم دنبال تجهیزات لازم برای عمل پاش، گفتن شما نمیتونی بخری خود بیمارستان باید تهیه کنه، مسوولشو پیدا کردم پیگیری کردم وسایل مهیا شد آبجی رو ساعت یک بردن اتاق عمل و ساعت پنج کارش تموم شد جالب بود جناب جراح داخلی نیومد اتاق عمل و جراح ارتوپد بهم گفت بدون ایشون کارو انجام میدم 

 

باقیشو بعدا مینویسم مهمون اومد برام :))

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

ما را زمانه دل نفریبد به هیچ روی
الا به موی دلکش و روی نکوی دوست

  • شکوفه