شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تقریبا میتونم بگم به همه استانهای کشور برای امر آموزش و فرهنگسازی و اجرای طرح های اجتماعی مشارکت محور سفر کرده ام، اما اردبیل برایم چیز دیگری بود، خیلی حس خوبی داشتم خیلی خوش گذشت، چقدر همکاران اردبیل با احساس بودند، دختران زیبا با چشمانی مشکی و سفید رو که از دیدن لبخند مهربانشان سیر نمیشدی سعی میکردند لهجه شیرین آذری را در پشت صدای مهربانشان پنهان کنند، موقع خدا حافظی متوجه نگاه ابری آنها شدم بی مقدمه در آغوش گرفتمشان و بوسیدمشون، به ریحانه گفتم من دوستی دارم که هرگز ندیدمش ولی شبیه توست و محکم بغلم کرد گفت چقدر حس میکنم سالهاست شما را میشناسم و با اشک از هم جدا شدیم، لحظه حرکت بهش گفتم ریحانه جان من قلبمو اردبیل جا گذاشتم، اومدی تهران حتما به من سر بزن با هم دوباره چای بنوشیم و من در عمق چشمان سیاهت غرق شوم، یک ماچی برایم فرستاد که همه زدیم زیر خنده :))

در تمام مسیر بازگشت، از تو خداحافظی میکردم، انگاری تو را اردبیل جا گذاشته ام 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

گل نجیبم

هر نفس در کنارت هستم تو عشق و جان منی
چه خیالم چه بی خیالم تو در زبان منی
بی مهابا دل به تو بستم برای من شده ای
گل نجیبم صدای قلبم تو ببین که تمام من شده ای
ای داد از مه رویت شب مویت چه بی قرارم
ای داد از غم عشقت آن دو چشمت به تو گرفتارم...

 

ماموریت در شهر عشق 

اردبیل 

🤗❤️ 

فردا صبح راه میفتم، فکر کنم عصری برسم اردبیل، تا پنجشنبه من این شهر را در هر نفس زندگی میکنم و تو را می جویم 

اونقدر دلم برات تنگ شده که وقتی شادمانه هم یادت می کنم بارانم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

یادمه اونموقع ها که مدرسه می رفتیم میگفتن تابستان خود را چگونه گذراندی، یادش بخیر، من همیشه یک انشای بلند بالا می نوشتم از کارهایی که انجام دادم و همینطور آرزوهایی که دلم میخواست محقق شود، امروز از آن لحظات سالها می گذرد و من هنوز به آرزوهای محالم می اندیشم، آرزوهایی که دیگر رنگ کودکانه ندارد دیگر از جنس دنیا نیست، آرزوهایی که همه در خودم می پیچد و حبس است، که البته رسیدن به آنها ملزومات دنیوی می خواهد، مثلا دلم می خواهد آرامش روحی که قبلا چندبار کوتاه تجربه اش کردم بازگردد، که خوب این وقتی میسر است که مشکلات پیرامونم مرتفع شود، البته این هم درست است که ذکر خداوند متعال و تسبیح حق تعالی قلب را آرام میکند من این را درونم حفظ کرده ام اما وقتی مشکلات پیرامونم را میبینم و توان خودم را که دیگر مثل قبل نیست، کلافه میشوم، حقیقتی غیر قابل انکار است که پیر شده ام اندکی دیگر پنجاه سالم می شود، وقتی بهش فکر میکنم که نیم قرن زندگی کرده ام اما هنوز درونم کودکی چهار دست و پا راه می رود برایم عجیب است، انگار جسم رشد می کند و زوال می یابد اما روح من هنوز همان حس و حال گذشته را دارد گاه کودکی لجباز، گاه عاشقی سرکش و گاه ... 

بگذریم اینروزها حال و هوای پاییز باز هم مرا بیش از پیش یاد تو انداخته و توان مهار احساساتم را از من گرفته، نگهداشتن این سیل که مرا با خود به ناکجاآباد میبرد از قبل برایم سخت تر شده و اشک هایم به طغیانش می افزاید، هر روز تلاش میکنم مثل چندسال اخیر به نبودنت عادت داشته باشم اما نمیشود، تو را هر چقدر در نیا کمتر دارم در رویاهایم مثال آفتابی که برقش چشمانت را خیره می کند هر ثانیه قوی دارم، با تو قدم میزنم، با تو سفر می کنم، با تو شعر می خوانم، با تو بحث می کنم، من با تو در رویاهایم هنوز زندگی می کنم.

میخواستم از شهریور بگویم که چقدر پر تنش گذشت اما همه اش شدی تو... آخر پاییز است من مقصر نیستم 

  • شکوفه