شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم ،
 به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم ، 
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم ، 
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه نوشت چه قطره ها که فشاندم ، 
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی ، 
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری ، 
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه ، 
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی ، 
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ ،
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

از غروب دارم سعی میکنم پکیج را درست کنم هر کاری کردم روشن نشد، فردا هم تعطیل است و تا شنبه باید این سرما را تحمل کنیم، یک هیتر برقی کوچک داشتم که در اداره گاهی غذا گرم میکردم از وقتی کرونا آمده دیگر در اداره غذا نخوردم ساعت کاری را هم کم کرده اند ترجیح دادم بیایم خانه با پسرم ناهار بخوریم و چه خوب شد آن روز هیتر را با خودم به خانه برگرداندم، زدمش به برق و گذاشتمش اتاق آقا پسر یه وقت سرما نخورد، خودم هم مثل همیشه جایم را روبروی بالکن انداخته ام و رفته ام زیر دو تا پتو و به این فکر میکنم که زندگی چقدر پر فراز و نشیب های کوچک و بزرگ است، هر وقت فکر میکنی اینجا دیگر نقطه آسایش است، به ثانیه نمی کشد که همه چیز زیرو رو می شود و یک سوپرایز قشنگ می شوی😅

البته من دیگر یاد گرفته ام چطور با سختی ها کنار بیایم این مورد که چیزی نبود درست میشه ایشالا، دیدم خیلی یخ زدم مغزم کار نمیکنه گفتم بیام چند خط اینجا بنویسم و از گرمای کلماتم خودم را گرم کنم، چند وقتیست کاری را شروع کرده ایم در زمینه برش و حکاکی لیزر در حوزه بسته بندی مواد غذایی که شکر خدا داریم کم کم به سوددهی میرسیم، برای پسرم خیلی شیرین است که کسب و کار کوچک خودش را دارد، مادرم میگوید بیست سالش است و شروع به کار کرده وقتی سی سالش بشود یه حاجی تمام عیار می شود، به مادرم گفتم من که از هفده سالگی شروع به کار کردم و تا الان ادامه دارد ولی شکوه بازاری نشدم ولی خوب تفاوتش اینست که من بیشتر این سالها را برای دیگران کار کرده ام و اقا پسر برای خودش کار میکند و کارفرمای خودش است...

باور کردنی نیست که برای یک کسب و کار کوچک چقدر زحمت کشیده ایم و انصافا پسرم مثل یه مرد پای کارش ایستاده و بهش افتخار می کنم و خداروشکر 

 

میدانی دلتنگی ها تمامی ندارد و بارها و بارها برایت نوشته ام و پاک کرده ام، اینروزها دیگر از عشق دلسردم، فقط دلم میخواهد از روزمرگی هایم برایت بنویسم خیلی ساده، حس میکنم بی هیچ سرانجامی بدون هیچ نقطه عطفی در دو خط موازی زندگی منو تو همچنان می گذرد و من تمام این سالها فقط رویا بافته ام، رویای شیرینی که مرا در گیرودار زندگی پر فراز و نشیبم همراهی کرده است و خیلی جاها دستمو گرفته و بلندم کرده، اما انگار از این به بعد هیچ رسالتی را بر دوش ندارد و تنها تکه هایی از آن سنگ داغی که در قلبم می گداخت هزارپاره شده و در جهان پیرامونم پخش شده است و من دیگر نای جمع کردن تکه پاره هایش را ندارم، احساس پیری میکنم و نشسته ام گذر عمرم را نگاه میکنم و تنها برای موفقیت جوانهای اطرافم دعا میکنم، این تمام قاب زندگی اینروزهای من است، منی که چیز دیگری بود ورای این روزمره گی ها...

  • شکوفه