شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۱
  • ۰

دل تاب تنهایی ندارد، باور نکن تنهایی ات را 

هر جای این دنیا که باشی، من با توام تنهای تنها 

من با توام هر جا که هستی، حتی اگر با هم نباشیم 

حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم... 

 

از تبریز برگشتم، تمام مسیر بغض کردمو آهنگ گوش دادمو صلوات فرستادم، سعی کردم خودم را دلداری بدهم و آرام کنم 

چقدر تبریز سخت گذشت، هر طرف می چرخیدم به زبان آذری حرف می زدند و مرا مثل یخ در زبانه های آتش دل، ذوب می کردند. 

تا کی باید از عشقت رنج بکشم 

گر چه رنجش شیرین است اما دیگر قلبم توانش را ندارد. 

تا پایان سال باید به استانها بازدید برویم، به عنوان مسئول این بخش، بازدیدها را بین همکاران پخش کردم تا همه مشارکت داشته باشند، نوبت به استان اردبیل که رسید دستم نمی رفت به غیر از نام تو، نام دیگری کنارش بنویسم، خودم هم یارای رفتن بین مردم آن دیار را ندارم، هنوز کارشناس ناظر این استان را تعیین نکرده ام، اما می دانم خودم نخواهم رفت، در بین استانهای آذری زبان، باید یکی را می رفتم و من آذربایجان شرقی را انتخاب کردم، شاید اگر اردبیل بروم، مدام دنبال سوری بگردم...

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

ماموریت تبریز

مدتهاست دیگر انگیزه ای برای نوشتن در اینجا ندارم... 

 امروز با اتوبوس در مسیر رفتن به تبریز هستم از طرف اداره ماموریت دارم، یاد آن روزی افتادم که هر دو در مسیر زنجان بودیم و اتوبوس شما از کنار اتوبوس ما که تصادف کرده بودیم گذشت و وقتی به تو گفتم، هم جوابمو دادی و هم نگرانم شدی، چقدر آن روزها همیشه به یادم هستند، آن روزها هنوز تو را داشتم...

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

آه ای صَبا چون تو مَدهوشَم مَن خود فراموشَم مَن خانه بَر دوشَم مَن خانه بَر دوش
مَن در پیَش کو به کو افتادَم دِل به عِشقش دادَم حَلقه دَر گوشم مَن حَلقه دَر گوش
گر دَر کویش برسی برسان این پیامِ مَرا بی چراغ رویَت مَن ندارم دیگر تابِ این شَبهای سَرد و خاموش
هَرگز هَرگز باوَر نکنم عَهد و پیمان ما شُد فراموش...

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

شد عاشق و پشت پا به دنیا زد و رفت
با رفتنش آتش به دل ما زد و رفت

مثل من و تو سوار امواج نشد
وقتش که رسید، دل به دریا زد و رفت

صد داغ به دل داشت، از آن هیچ نگفت
یک بار از این درد نهان هیچ نگفت

با آنکه زبان زخم این مردم بود
از زخم زبان ناکسان هیچ نگفت 

 

سروده آقای ناصر فیض 

 

انسان بزرگ و شریفی را از دست دادیم،

دنیا کی دیگر امثال ایشان و شهید حاج قاسم سلیمانی را به خود خواهد دید...

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

باران حسرت

دیگر امید از دلم رخت بسته است، روزها و شبها می گذرند و من فقط خاطرات او را مرور میکنم انگار زمان برای من جلو نمی رود زندگی من دنده معکوس کشیده است. 

این هفته آنقدر سرم شلوغ بود و مدام غرق در افکار پریشانم هم بودم که بار دیگر اشتباهی به او پیامک دادم و این اشتباه به قیمت توبیخم توسط مدیر تمام شد. برای برپایی آن برنامه که قرار بود یکی از همکاران به جای من برگزارش کند چون من به جلسه مهمی در کمیسیون اجتماعی هیات دولت می بایست حاضر می شدم مثلا با همکارم شب پیش هماهنگ کردم ولی چه سود که این پیامک را برای هم نامش در خطه دیگری از این کره خاکی ارسال کرده ام و او هم در حجم فراوانی از یاس و بهت من، این موضوع را به من اطلاع نداد، رفتم کمیسیون، گوشی را هم تحویل دادم، من در جلسه بی خبر، همکارم دنبال من در تلاش برای دریافت سین برنامه و سایر هماهنگی ها، بعد از جلسه گوشی را روشن کردم دنیایی پیامک و تماس و دست آخر متوجه اشتباهم شدم، کنار میدان پاستور فقط مانده بود گریه کنم که آن هم شد، ریز ریز اشک می ریختم و به دل آشوبم لعنت میکردم، به همکارم با بغض زنگ زدم گفتم تو چرا ایتا یا هیچ پیام رسان کوفتی را چک نمی کنی مگر تو نباید فایلی دریافت میکردی پس فکر کردی من چطوری باید برایت میفرستادم مگر در خانه به اتوماسیون اداری وصلیم؟!! بعد که کمی آرام شدم عذرخواهی کردم گفتم کوتاهی از من بود و تمام. 

نفهمیدی که عشق و جان منی، جان که چه گویم جهان منی

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر

درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر

رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر 

 

دلهای تنها؛ حامد عسکری

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

باران که شدی مپرس...

باران که شدى مپرس، این خانه کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدى، پیاله ها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران! تو که از پیش خدا مى آیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست...
بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست
با سوره ى دل، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعره ى مستانه یکیست
این بى خردان، خویش، خدا مى دانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست
گر درک کنى خودت خدا را بینى
درکش نکنى، کعبه و بتخانه یکیست

 

جناب مولانا

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد
نهلد کشتهٔ خود را، کُشد آن گاه کشاند

چو دم میش نمانَد ز دم خود کُنَدش پُر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

به مثَل گفته‌ام این را و اگر نه کرَم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند 

 

جناب مولانا

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

اینروزها دفتر ما هعی مدیر عوض میکنه، یکی رو بخاطر دیدگاههای غلطش برداشتن، یکی دیگه بخاطر حقوق بخش خصوصی، دولت را ترک کرد، یکی هم تصادف کرد کلا از سیستم برید، البته مدیر آخری عجیب آدم گلی است اصلا این بشر بوی بهشت میدهد واقعا حیف شد رفت.

در این بین، در مسیر و سیکل معیوبی گیر افتادم گروهی تلاش می کنند منو کاندید مدیریت کنند گروهی نیز به شدت دنبال از بیخ زدن قضیه هستند و دیدن این کنش ها اول برایم ترسناک و هول انگیز بود واقعا پذیرفتن مسئولیت، زندگی را به آدم حرام می کند. ولی بعدها که دیدم چه کاندیدهای عجیبی برای مدیریت دفترمان ظهور می کنند دلم برای مملکت و مردم و به ویژه دلم برای همکاران و خودم، دلم برای کارهای قشنگی که در نیمه راهش هستیم و هنوز به ثمر ننشسته، بسیار سوخت، یه حرکت ملایمی کردم که خیلی مخالف نیستم ولی خودم هم دنبالش ندویدم و بقولی سپردم دست خدا و با خود گفتم مسئولیت اینکار اگر مرا از تو دور می کند و حق الناس به گردنم می آورد من نیستم اصلا پیش نیاورش،

خلاصه اینکه در نهایت همانطور که مشخص بود تا برای این مدل پست ها چنگ و دندان نشان ندهی محقق نمی شود، تیم مقابل با احساس پیروزی شگرفی نماینده خود را مدیر کرد و با هم طوری بستند که گویی تا قیامت اینها هستند.

حالا رفتار من دیدنی بود که با خاطری آسوده رفتم خدمت مدیر و عرض ادب و بقولی بیعت کردیم کاری داشت در خدمت کشور و مردم عزیزمان هستم و ایشان با شگفتی نگاهم کردند و خداحافظی کردم.

شب آن روز خوابی عجیب دیدم، مسیری پر از برف تا ارتفاع بیش از یک متر که به سختی در آن حرکت می کردم و متوجه ناجی شدم که به سمتم می آمد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت آفرین شیعه علی باید اینگونه باشد، گفتم من شاید شناسنامه ای شیعه باشم اما تا شیعه عملی بودن فاصله ها دارم، گفت به زودی در معرکه ای قرار می گیری که نگهداشتن ایمان در دستت همچون گدازه آتش است، آنقدر هول کردم از خواب پریدم سراسیمه بلند شدم و دست به دعا برداشتم و با خدا فقط این را گفتم که دیگر مرا امتحان نکن لطفا، بس است. هیچ چیزی در زندگی از امتحان شدن به ایمان سخت تر نیست خدا خودش کمکم کند...

 

+ مدیر خواستم دفترش باید بروم، میخواستم ادامه بدهم و از تفاوت مدیریت و رهبری صحبت کنم و بگویم رهبری چقدر بهتر از مدیریت است مخصوصا در سیستهای بیمار کنونی، انشااله وقتی دیگر...

+ برایت ناراحتم که دلت غصه دارد سعی کردم متنی برای تسلی خاطرت بنویسم ولی خوب ندیدی اش، اشکالی ندارد من قلبا برای دلت دعا می کنم که هر چه زودتر با غم بزرگت کنار بیایی و به زندگی عادی برگردی، روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشند، انشااله برای شما و خانواده عزیزتان همیشه سلامتی و عاقبت بخیری باشد.

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

تمام پنجره را غرق حسن یوسف کن
دل اهالی این کوچه را تصرف کن

قدم بزن وسط شهر باصدای بلند
به عابران پیاده غزل تعارف کن

وبی بهانه تبسم کن و نگاهت را
شبیه آینه ها عاری از تکلف کن

سپس به مجلس ترحیم یک غریبه برو
وچشم های خودت را پر از تأسف کن

صدای ضبط,اتوبان,هوای بارانی
به خود بیا! نرسیده به قم توقف کن

سلام دختر باران! سلام خواهر ماه!
بهشت را به همین سادگی تصرف کن 

آقای حمیدرضا برقعی 

در رویایم پریشان بودی، از صمیم قلب دعا کردم و نایب الزیاره بودم 

خدا نگهدار و پشتیبانت باشد عزیزم

  • شکوفه