گفتی با همسرت میخوای بیای دیدنم اومدی من خودمو مخفی کردم دوباره تماس گرفتی گوشیمو جواب ندادم تمام مدت قلبم تند میزد دلم میخواست بیام ببینمت ولی مدام با خودم تکرار میکردم الان زندگی ارومو خوبی داری منم اونموقع که تمام وجودم میکشوندم سمتت با خودم جنگیدمو نیومدم ببینمت مبادا نتونم ازت جدا بشم مبادا نتونی راحت به زندگیت برسی اما حالا هنوزم من میمیرم برای دیدنت ولی دیگه انگار یه طورایی وقتش گذشته دیگه تو مرد خانواده هستی و به زودی پدر میشی حالا بیام وسط خوشبختیات بگم چی؟
نه کار درستی نیست شاید یه روز وقتی خیلی پیر شدم اگه عمری بود اومدم تو منو ببینی ولی همینکه من تورو میبینم کافیه از دور نگاهت میکنم و جای پای قدمهات قدم میزارم و با تمام وجود احساست میکنم