از دیروز صبح چشمام سنگین بود و سرم درد میکرد سعی کردم فکر و خیال نکنم اما نمیشد آینده نامعلومم، سرنوشت آقا پسر، دعواهای همسر، اصلا توان فکر و تلاش برای زندگی رو ازم گرفته بود به شدت احتیاج داشتم کنارم باشی کمکم باشی اما چطور، چطور بخواهم باشی، چطور بیایم بگویم سلام من هنوز هستم، وقتی نمیدانم چه جایگاهی پیش تو دارم، نزدیکای ساعت یازده از خونه زدم بیرون، هی قدم زدم کوچه به کوچه، خیابان به خیابان، و هر چه بیشتر به برگشتنم سمتت فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که نباید بخاطر خودم آسایش زندگی ات را بهم بزنم به نظرم این خودخواهیها از قاعده عاشقی خارج است، سعی کردم خودم را آرام کنم اما نمیشد همینطور قدم میزدم و کوچه ها را پشت سر می گذاشتم خسته شدم لحظه ای ایستادم سرم را بالا کردم جلوی درب مغازه ای بودم یک گلفروشی، بی هدف سه شاخه گل خریدم و روی صندلی پارک نشستم گلها دستم بود پارک دیگر خلوت شده بود و بچه ها برای استراحت به خانه هایشان رفته بودند تنها صدای زوزه باد بود که طنین انداز شده بود آسمان بالای سرم پر از دود بود هوای پاکی که دیگر نبود، همه چیز تغییر میکند هیچ چیز مثل گذشته نیست و این می توانست شامل احساسات انسانها نسبت به یکدیگر هم بشود این بود که تصمیم گرفتم عشقت همچنان در کنج قلبم تنها بماند چون نمی دانم تو چقدر تغییر کرده ای، در این افکار غوطه ور بودم که مردی جا افتاده شیکپوش و بسیار متین ، آرم نزدیک شد و پرسید می توانم کنارتان بنشینم، نمیدانم چرا نگفتم خیر، آرام سری تکان دادم مرد نشست، احساس عجیب نزدیکی به او داشتم انگار از جنس احساسم درونش چیزی به نام عشق می شناسم، یواش صحبت میکرد میگفت سالها پیش در این پارک روی این صندلی دختری را دیده و به او دلبسته است و هر ماه در این تاریخ به آنجا می آید شاید او را ببیند، دفتر کارش را آنطرف خیابان نشانم داد یادم می آید که قبلا آنجا دفتر وکالت بود، البته میگفت بخاطر جواب منفی دختر به عشقش از آن دفتر رفته است نمیدانم چرا گذاشتم اینقدر به من نزدیک شود که مرا در کتاب عشقش شریک کند، حرفهایش که تمام شد گفت این گلها را برای چه کسی گرفته ای نگاهش کردم و جوابی ندادم و او ارام زیر لب گفت ببخشید سوال بی جایی بود اما زیبایی خیره کننده این گلها در کنار قصه پشت نگاهتان مرا کنجکاو کرد دیگر نگاهم را از او پنهان کردم چرا بلند نشدم بروم، چرا نمی توانم بلند شوم، چقدر دلم میخواست با او حرف بزنم، یک ساعت همینطور گذشت، مرد آرام بلند شد و گفت ناصری هستم و این کارت وکالتم است خوشحال میشوم تماس بگیری و بتوانم کمکتان کنم چشمانم به دستهای سفید و پر مویش خیره ماند، ناخودآگاه کارت را گرفتم زبانم نمی چرخید خداحافظی کنم، فقط نگاهش کردم و او لحظه رفتن گفت خانم زیبایی هستید گر چه غصه بر زیبایی شما سایه انداخته، لبخند تلخی زدم و او رفت، رفتنش را نگاه میکردم و همینطور اشک از چشمانم روان بود انگار تو باشی که بار دیگر در پی سرنوشتت مرا ترک کرده ای...، چند ساعت دیگر آنجا نشستم بعد به سمت خانه حرکت کردم این کوچه ها مرا خوب میشناسند آنها با تلاطم های روحی من آشنا هستند آنها می دانند سرگشتگی های عاشقانه مرا، آنها میشناسند نگاه فسرده به آینده ام را، ساعت شش غروب بود، سوار آسانسور شدم و به این فکر کردم که کاش زندگی هم مثل این آسانسور سریع میرفت ته خط می ایستاد و زود به سقفش می رسید و می توانستی بایستی و پشت سرت را نگاه کنی آنوقت می توانستی بفهمی چه مسیری را آمده ای و از کجا بیراهه پیچیده ای و اشتباهی ترین آدم زندگی ات که بوده است، قفل در را باز کردم خانه تاریک بود امشب تنها هستم روی مبل نشستم و به شاخه های گل در دستم نگاه میکردم نمیدانم چند ساعت به همین منوال گذشت اما هوا حسابی تاریک شده بود گوشی ام را چندین بار چک کردم تلگرامت را نگاه کردم و نمی دانم چرا دلم خواست بدانی که من هنوز هم هستم یک پیام به خودم ارسال کردم تا آنلاین بودنم و حضورم ثبت شود نمیدانم برایت مهم هست، هنوز مرا یادت هست، اما برای من مهم است و دقایقی قبل حضورت را در میان اشکهایم شاهد بودم و تو رفته بودی که حتما در آغوش همسرت به رویایی دلفریب فرو بروی بی آنکه بدانی با قلب و روح زنی در همین نزدیکی چه کرده ای که گذر زمان را حس نمیکند و غمهای فراوانی از سکوتهایت بر دل کوچکش نشسته است...، چشم که باز کردم روی مبل دراز کشیده بودم و گلها به زیر پاهایم افتاده بودند انگار ختم خود را چنین مختصر برگزار کرده باشم، آمدم به دیدن حضورت انگار یک ربع پیش از خواب بیدار شده باشی به تو سلام کردم و دلم خواست یک روز دیگر از پریشانی های عاشقانه ام را در اینجا به قلم تصویر بکشانم...
تو مراقب خودت باش
همین