گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم...
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم...
امروز پنجمین روزی است که بعد از اداره سرگردانم و دیوانه وار در این شهر به دنبال تو می گردم، قلبم ندای تو را سر می دهد و چشمانم به افق هر نگاهی خیره است تا شاید آشنای خود را بیابد،
صدایت هنوز هم در گوش جانم شنیده می شود و زیباترین موسیقی عشق را می نوازد،
من هنوز هم در رویاهایم با تو قدم برمیدارم، اما تو هنوز هم صدای قلب مرا نمی شنوی،
من بی تابم و عاشقانه می پرستمت و تو شاید نام مرا دیگر حتی با خودت تکرار هم نمیکنی،
شاید فقط من بدانم که مولانا چه کشیده است
شاید...
ایستگاه بی آر تی فردوسی
سرنوشت را باید از سر نوشت؛
شاید اینبار کمی بهتر نوشت
عاشقی را غرق در باور نوشت؛
غصه هارا قصه ای دیگر نوشت
دلم گرفته سایه، تو هم رفتی
و فروغی دیگر در این شبهای سرد طلوع نمی کند
همه می روند، آری
نام نیک چیز دیگر است
از ما بماند باقی انشااله
به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست
مگر به حال خود آید دل پریشان حال
ابن حسام خوسفی