یاد تمام خاطرات این یازده سال گذشته از ذهنم عبور میکند وقتی نم باران و بوی خاک در روحم می پیچد و بی اختیار تکرار می شود لحظات عاشقی و من در خودم مچاله می شوم، از بس دلم برایت تنگ شده...
یاد تمام خاطرات این یازده سال گذشته از ذهنم عبور میکند وقتی نم باران و بوی خاک در روحم می پیچد و بی اختیار تکرار می شود لحظات عاشقی و من در خودم مچاله می شوم، از بس دلم برایت تنگ شده...
میگه یه روز میام با هم میریم سفر دور دنیا، مطمئن باش :))
تو مدام از من فاصله میگیری، اصلا تاحالا ندیدمت، علاقتو به من هم که مدام کتمان میکنی، بعد میخوای با من بری سفر دور دنیا، دقیقا چطوری؟!!
دیگه دارم کم کم به خوابهام شک میکنم :))
رویاهای صادقانه همواره مرا در دوگانگی رنج و مسرت غوطه ور کرده است، دیشب باز هم تو را در خواب دیدم یا بهتر است بگویم تو را ندیدم صدایت را دیدم، یک لحظه در گوش جانم صدایت طنین انداز شد گفتی من همیشه یادتم شب سه شنبه هم بسیار یادت بودم تو نیمی از وجود منی می ترسم بیش از این به تو گرفتار شوم ...
تا آمدم جواب بدهم برگشتم دیدم نیستی اما آنچه گفتی در گوشم همچنان تکرار میشد لحظه شیرینی بود اما یک غمی در اعماق قلبم سنگینی کرد، این فاصله آخر مرا خواهد برد، به سرزمین های دوره دور...
+دوستی پرسیدن چرا شب سه شنبه؟!
والا نمیدونم دیدمش ازش میپرسم، شاید رویدادی در زندگی اش بوده است مرا یاد کرده :))
من تابحال او را در دنیای واقعی ملاقات نکرده ام
این مدل پرسش ها باعث می شود خود سانسوری کنم در صورتیکه اینجا کلبه امن من برای نوشتن از اوست که قسمت بزرگی از قلبم است❤️