خندم میگیره از اسمی که روی این بلاگ گذاشتم از وقتی اسمشو گذاشتم باغ بهاران تنها چیزی که توش ازش خبری نیست بهاره
شاید بخاطر نبودنشه نمیدونم
به هر حال اومدم از این دو روز کذایی دیگه بنویسم دو روز که تو دلشوره و استرس گذشت تا بلاخره خدا بخواد تموم شد داداش کوچیکه سرباز هستش اونم تو یه استان مرزی از پنجشنبه طی پاس سرویس بهداشتی زمین خیس بوده خورده زمین دستش شکسته زنگ زد بهم گفت بیا دیدی آخر سر این پاس دسشویی و حفاظت از ناموسم کار دستم داد اولش زدم زیر خنده نمیدونستم طفلی دستش شکسته آخه ماجراها داره این قضیه
اوایل که با هزارتا غر غر رفته بود خدمت بهم میگفت فکر میکنم دارم عمرمو تلف میکنم منم برای اینکه دلداریش بدم بگم کارش چقدر مفیده میگفتم نه عزیز دل آبجی شما میری سربازی فکر کن داری از ناموست که باشیم من و خواهرا و مامان محافظت میکنی اگه تو و امثال تو نباشین ما تو خونه هامون چطوری امنیتمون حفظ بشه کشور حفظ بشه اونم میگفت آره حتمن که راست میگی شما مثلا ما پاس سرویس بهداشتی میدیم از شما و مملکت محافظت میکنیم و کلی میخندیدیم تا اینکه گفت دوستم دستش شکسته کدوم بیمارستان بره درست همون لحظه خنده رو لبم ماسید و گفتم داداش خودت دستت شکسته نه؟ دروغ نگو راستشو بگوها
خلاصه سرمونو درد نیاریم از پنجشنبه تا یکشنبه دنبالش بودیم از اون پادگان لعنتی در بیاریمش برسونیمش بیمارستان خانواده تو تهران تا عملش کنیم دکترای اون استان از سرشون باز کردن گفتن ما تجهیزاتشو نداریم حالا جالبه بگم اون استان اصلا مرکز ارتوپد کشور هستش بلاخره با هزار بدبختی تونستیم تو یه بیمارستان ارتش تو تهران پذیرش بگیریم و با یه حجمه نگرانی خانوادگی از نوع بیمارستان و بیهوشی و نحوه عملو جناب دکترو غیره و ذالک روبرو بودم که هی میگفتن ببریمش بیمارستان خصوصی عملش کنیم واقعا فکر میکنن خصوصی بهتره
واقعیت اینه که تازه بیمارستانهای دولتی و ارتش و سپاه و هر کوفتی از خصوصی خیلی خیلی هم بهتره چون تجربیاتشون بالاتره و دکتراشم ریلکس هستن از بس مردم مثل گوسفند زیر دستشون سلاخی شدن و این خیلی خوبه که من حداقل این تجربیات مزخرفو دارم هفته پیش خاله دوستم تو یه بیمارستان خصوصی با پنج میلون نزدیک دو یا سه برابر هزینه آنژیوگرافی, آنژیو شد و به سبب درست عمل نکردن پزشک معالج و سهل انگاری در اصل تشخیص و انتخاب اشتباه راه درمان پاراکلینیکی بیمار خاله بنده خدا با یه چشم نابینا در اثر آسیب لخته خون ایجاد شده حین عملیات آنژیو به اعصاب چشم از بیمارستان یه لامپی مرخص شد و هنوزم که هنوزه دارن خودشونو سرزنش میکنن که چرا به بیمارستان مرکز قلب تهران اعتماد نکردن
خلاصه بلاخره داداش ساعت چهار امروز رفت تو اتاق عمل و سرباز مملکت با چشم باز ساعت شش غروب افتخار آمیز از اتاق عمل دراومد بیرون و الانم خداروشکر خوبه یعنی لاقل زنده هستش حالا نمیدونم یعنی هنوز خبر نداریم از چپو چول جوش خوردن استخوانش هنوز که خبر دار نیستیم باید یه یک ماهی بگذره تا بگیم درود بر پزشکان بیمارستان ارتش
البته امید چیز خوبیه قطعا
:))
خوب اینم از این بعد این نوبت بابا هستش که الان یک ماهه درگیر آزمایشات قلبشون هستم برای بای پس رگ های عروقی قلبشون که برام خیلی سخته بتونم متقاعدش کنم از عمل منصرف بشه و بهش بگم پدر من شما تحمل این عملو نداری من در شما اینو نمیبینم همینطوری مراعاتشو کنی بیشتر عمر میکنی دلم نمیخواد از دستت بدم من که جز تو تکیه گاهی ندارم اما واقعا سخته باید یه کاری کنم خودشون به این نتیجه برسند چون ممکن هم هست خطر تهدیدشون کنه اما بازم من با تمام وجود فکر میکنم عمل نکنه براش بهتره حتی از چهارتا دکتری که نظر دادن یکیشون که حاذق تر بود بی نهایت با من هم نظر بود اما پدرم هنوز به نتیجه قطعی نرسیدن امیدوارم زودتر برسن
اینجا هم امید هنوز چیز خوبیست
:))
و اما تو که در من هر ثانیه زندگی میکنی با تو حرف میزنم خودم جواب میدم باهات قدم میزنم میخندم حتی نم نم درونم گریه میکنم من با تو زندگی رو هنوزم زندگی میکنم
اما در این مورد امید جواب نمی دهد تو مدتهاست برای من همین شده ای همینقدر کم و تازه قرار است باز هم تغیری حاصل نشود و همینقدر شاید هم کمتر باشی بمانی البته همین هم باز شکر هست
چی بگم خوب بازم بگم امید چیز خوبیست
آره باشه امید چیز خوبیست
ولی بهت امیدی ندارما :))
سرکار هم که دیگر هیچی فکرت هزارجا مشغول است هی تو اتوماسیون نامه فوری برایت ارسال میکنند فوری جهت پیگیری فوری جهت جمع بندی فوری جهت برنامه ریزی فوری جهت کوفت
همین
چه باغ بهارانی داریم ما :))))
- ۹۴/۰۳/۱۹
سومین پست
و اولین پست لبخند
پس از دو پست ماتم .
در هر سه قسمت پست ، تجسم کردن سیمای مبارک ، بسیار سهل بود .
چه آنجا که با لبخند ناشی از محبت خواهرانه ، برادر شکسته دست ، زیر تیغ حاذقین سلاخ بردید که در پاس ناموس هولش دادید و دستش شکستید .
و چه آنجا که پدر بزرگوار ، از دام همین حاذقین به رهایی دعوت نمودید و امید که همچنان نفس با بوسه اش ، پیشانی بر شما داغ و سایه اش خنکای عمرتان .
و چه آنجا که ...
و اینجا نه جایگاه من و من های دیگر است که بسی فراتر از فهم من و دیگر من هاست .
اینجا ، همان « دوم شب » است که نه « زندان » نمایان و نه « تو » که هیچ نبینم و نبینند که « حضرت » در « کنار تو » بنشسته روی در روی .
و بی شک در این آرزو :
« کاش قبا بوده ای ، چون که در آغوش قبا بوده است » .
خیالتان لبریز از خیال او ...
سه شنبه اول شهریور 401