تونستم خودمو به نمازخونه برسونم دراز کشیدم و شروع کردم سوره واقعه رو زمزمه کردم همینطور عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود کل صورتم مثل گچ سفید شده بود کم خونی شدیدی که امروزصبح بطور ناگهانی برام پیش اومد کاملا منو از پا دراورد هر کاری کردم بتونم یه چیزی بخورم نتونستم حالت تهوع داشتم یکی از همکارا داشت نماز میخوند چشمش بهم افتاد صورتش پر از تعجب شد گفت سلام سعی کردم سرمو در جوابش تکون بدم دیگه نفهمیدم دقیقا چی شد فقط خوب یادمه صدای همکارمو میشنیدم که کمک میخواست دقایقی بعد بهوش اومدم تمام تنمو مقنعه روی سرم خیس اب بود یکی شربت قند به زور میریخت تو حلقم و اجازه نمیدادن بگم من دیابت دارم وقتی حالم کمی جا اومد متوجه شدم لباسام... خالی شده با اژانس برگشتم خونه
- ۹۴/۰۷/۱۴