برگشتم عزیزی رو هم توی خونه دارم براش شام درست کردم یکم لوس و نازش کردم از بار غصه هاش کم کردم جاشو انداختم بالا سرش نشستم تا خوابید اما دلم همش تو بیمارستانه هر کاری کردم اب و غذا از گلوم پایین نرفت رفتم برای دعا و عبادت اما تا میرسیدم به رحمان و رحیم بودن خدا اشکام غلط میخوردن روی گونه هام بعد رفتم تلگرام نشستم حضور عزیزمو نگاه کردمو بی اختیار اشک میریختم ارومو قرار نمیگرفتم ازش خواستم برام دعا کنه و سر صحبت باز شد سعی کردم مزاحمش نشم خودش اصرار کرد نمیدونم بلاخره شناخت که من هستم یا نه ولی همینکه همراهم بود ارومم کرد و در اون حین یه لیوان چای و چندتا خرما تونستم بخورم لاقل خودم از پا نیوفتم دلم نمیخواست ازش دل بکنم اما اون مرد خانوادشه
ازت ممنونم
ازت ممنونم
- ۹۴/۰۷/۲۰