دستمو روی قلبش گذاشته بودم میترسیدم یکدفعه دیگه نزنه اونقدر که استرس داشتم قلبمو کلیه هام از درد داشتن منفجر میشدن رسوندمو خوابوندمش روی تخت پرستارا اومدن بالای سرش تست کردن و گفتن باید انتی بیوتیکشو عوض کنن و دوباره رفتم دارو گرفتم برگشتم بهش زدن سرمش تموم شد کم کم چشماشو باز کرد نزاشتم بستریش کنن اخه میگفت مامان من امشب میخوام برم سینه زنی دسته فردا تاسوعاست قول میدم زود خوب بشم گفتم نگران نباش میبرمت خونه اوردمشو بهش لیمو شیرین دادم خریدارو جابجا کردم و براش سوپ گذاشتم ناهارو قرصاشو خورد و خوابید بعد از یه روز سخت ساعت چهار بعد ازظهر بود و بلاخره من تونستم دقایقی بنشینم اومدم صفحه ها باز نمیشد نفهمیدم بودی یا نه رفتم تلگرام فقط صبح بودی دلم گرفت
- ۹۴/۰۷/۳۰