رسیدم خونه نفسم تنگ شده بود یه کم گذشت دیدم ممکن نیست برام قابل تحمل نیست تمام پنجره هارو باز کردم خونه رو به باد و سرما بستم ولی بهتر نشدم شروع کردم با خدا حرف زدن اونقدر بلند حرف زدمو بلند گریه کردم که درونم به کل فقط پر شده از خالی از خلا روحی
رفتم تلگرام هر دوبارم وقتی بودم بود
اما هیچ حسی بهش نداشتم نه دلم میخواست حضورشو ببینم نه نسبت بهش نفرتی درونم هست پر از خالی هستم بی تفاوتی محض
داداش برام تلگرام زد رفتم باهاش حرف زدم کمی اروم شدم و دارم سعی میکنم به درد قلب و کلیه هام غلبه کنم با ارامش بخوابم و دیگه برای همیشه احساس دوست داشتن و نفرت رو در خودم از بین ببرم شاید بتونم همون صخره قبلی باشمو باقی زندگیمو بتونم فقط بگذرونم با یک روحو قلب یخی
رفتم تلگرام هر دوبارم وقتی بودم بود
اما هیچ حسی بهش نداشتم نه دلم میخواست حضورشو ببینم نه نسبت بهش نفرتی درونم هست پر از خالی هستم بی تفاوتی محض
داداش برام تلگرام زد رفتم باهاش حرف زدم کمی اروم شدم و دارم سعی میکنم به درد قلب و کلیه هام غلبه کنم با ارامش بخوابم و دیگه برای همیشه احساس دوست داشتن و نفرت رو در خودم از بین ببرم شاید بتونم همون صخره قبلی باشمو باقی زندگیمو بتونم فقط بگذرونم با یک روحو قلب یخی
- ۹۴/۰۸/۱۹