مگه میشه یکی همچین خوابی ببینه ذوق نکنه
:))
اولا اینکه سلام زندگی تو هنوزم مجبوری منو تو خودت نگهداری دنیارو میگما
:))
و اما خوابم :))
میدونی همیشه یه چیز منو از مرگ ترسونده و اون اینه که بعد مرگ خدا دوستم نداشته باشه و تنهام بزاره و نمازهامو قبول نکنه دیشب منو ناجی اول رفتیم دیدن عشقم اونو برداشتیم با هم یه دوری تو صحرای کربلا زدیمو حسین حسین کردیم بعد ازش خداحافظی کردم و اون گفت هیچوقت فراموشم نمیکنه و نگاه مهربون بارونیشو بوسیدمو گفتم همین از تمام دنیای عاشقانه ها برام کافیه ازت ممنونم و راه افتادیم با ناجی به سمت یه خونه ای که وقتی رسیدیم تازه فهمیدم اونجا خونه ننه ماتان و بابا قربانه از ذوقم در زدم ننه درو باز کرد بابابزرگ قربان هم نشسته بود...
:))
اولا اینکه سلام زندگی تو هنوزم مجبوری منو تو خودت نگهداری دنیارو میگما
:))
و اما خوابم :))
میدونی همیشه یه چیز منو از مرگ ترسونده و اون اینه که بعد مرگ خدا دوستم نداشته باشه و تنهام بزاره و نمازهامو قبول نکنه دیشب منو ناجی اول رفتیم دیدن عشقم اونو برداشتیم با هم یه دوری تو صحرای کربلا زدیمو حسین حسین کردیم بعد ازش خداحافظی کردم و اون گفت هیچوقت فراموشم نمیکنه و نگاه مهربون بارونیشو بوسیدمو گفتم همین از تمام دنیای عاشقانه ها برام کافیه ازت ممنونم و راه افتادیم با ناجی به سمت یه خونه ای که وقتی رسیدیم تازه فهمیدم اونجا خونه ننه ماتان و بابا قربانه از ذوقم در زدم ننه درو باز کرد بابابزرگ قربان هم نشسته بود...
- ۹۴/۰۹/۰۵