شب سختی بود به زور خوابیده بودم در خوابم میدیدم که حالم به شدت بد هستش و دستم تو دست پدرم بود دیدم مردمی اومدن صف ایستادن تا چیزی با ارزش دریافت کنن و دسته دسته میگرفتنو میرفتن به سمت خاصی
منم با پدرم اونجا نشسته بودیم دلیلی برای صف ایستادن نداشتیم فقط بقیه رو نگاه میکردم که از لابلای جمعیت ناجی رو شناختم که مقسم بود بعد با تعجب گفتم چی رو داره تقسیم میکنه تو همین فکر بودم که دیدم همه رفتن و ناجی چشمش بهم افتاد و نام منو پدرمو صدا کرد رفتم سلام کردم گفتم بله و او گفت اسمت اینجا هست اما بسته تو اینجا نیست بزار ببینم چی شده که اقا امام حسین ع از پشت پرده ای اومدن بیرون و کاغذی رو به ناجی دادن و به روم لبخند زدن و گفتن
منم با پدرم اونجا نشسته بودیم دلیلی برای صف ایستادن نداشتیم فقط بقیه رو نگاه میکردم که از لابلای جمعیت ناجی رو شناختم که مقسم بود بعد با تعجب گفتم چی رو داره تقسیم میکنه تو همین فکر بودم که دیدم همه رفتن و ناجی چشمش بهم افتاد و نام منو پدرمو صدا کرد رفتم سلام کردم گفتم بله و او گفت اسمت اینجا هست اما بسته تو اینجا نیست بزار ببینم چی شده که اقا امام حسین ع از پشت پرده ای اومدن بیرون و کاغذی رو به ناجی دادن و به روم لبخند زدن و گفتن
- ۹۴/۰۹/۱۲