سریع به سمت مسیر رفتم دست پدرم تو دستم بود و در دست دیگرم امان نامه را محکم گرفته بودم قبلا وقتی خواستم همچین امانی را از اقا امام رضا ع بگیرم به دلایلی ندادند اما اینبارو از دستش نمیدم من باید برم و هی میگفتم ما هم هستیم بایستید اما جمعیت دور و دورتر شد و ما جا ماندیم خوردم زمین و ناله کنان اشک ریزان براتم را نگاه میکردمو میگفتم منم هستم و اونها رفتنو ناجی پشت سرم میدوید که نه هنوز نوبتت نشده تو دنیا بهت نیاز هست هنوز باید بمونی اقا گفتن بدونی بی نصیب نیستی گفتن که بدونی راهت درسته ادامش بدی گفتم ناجی من میخوام برم و او مدام حرفشو تکرار میکرد تو همین اشک ریختنا بودم که متوجه شدم پدرم کنارم نیست و از حول از خواب پریدم تو حالو هوای عجیبی بودم
- ۹۴/۰۹/۱۲