باباجون زنگیده میگه دارم میام بهتون سر بزنم زورکی هم شده ببرمتون خونمون اما من دلم نمیخواد هیجا بمونم وضعیت جسمیم خوب نیست اصلا دلم نمیخواد هیچکی بدونه حتی اقا پسر هم زیاد نمیدونه سعی میکنم ازش مخفی کنم خلاصه به پسرم میگم بدو اینکارو بکن اونکارو بکن جمعو جور کن خونه رو بابابزرگ داره میاد میگه خوب دیگه چیکار کنم گفتم همین
بعد میگه دستاتو بزار زمین
)):
من دیگه بقولی حرفی ندارم
:))
البته ازش چه انتظاری دارم پسر منه دیگه همش داره وزن میده به حرفاش شایدم یه روزی عاشق شد و شاعر خوبی شد بهتر از من
:))
البته امیدوارم شاعر نشه عمرش تباه میشه یا شایدم بهتره اصلا عاشق نشه چه میدونم والا
:)))
اینم بگما به نظرم عشق و شعر سرشت ماهوی به ادم میدنو وصل به اون بالاها
بعد میگه دستاتو بزار زمین
)):
من دیگه بقولی حرفی ندارم
:))
البته ازش چه انتظاری دارم پسر منه دیگه همش داره وزن میده به حرفاش شایدم یه روزی عاشق شد و شاعر خوبی شد بهتر از من
:))
البته امیدوارم شاعر نشه عمرش تباه میشه یا شایدم بهتره اصلا عاشق نشه چه میدونم والا
:)))
اینم بگما به نظرم عشق و شعر سرشت ماهوی به ادم میدنو وصل به اون بالاها
- ۹۴/۰۹/۲۰