فکر نمیکردم روزی در زندگیم به نقطه ای برسم که نتونم احساسمو بیان کنم حال عجیبی دارم بسیار غریب
مگه میشه دو نفر اسمو فامیلشون و ظاهرشون یکی باشه الان من در نقطه ای خارج شهرم یکجای دور تا چشم کار میکنه زمین کشاورزی و بیابونه اون وسطا یه امامزاده کوچکو ساکته اومدم اینجا فریاد بزنم داد بزنم نمیدونی چقدر فریاد تو حلقم گیر افتاده بخشیش از دست تو بخشیش از دست دیگران اینجا با خودم نه ابی دارم نه غذایی و سرپناهی میخوام چند ساعتی راه برم و به زندگیم فکر کنم بی هیچ امکان ارتباطی غیر تلفن همراهم
فکر خواب دیشبم رهام نمیکنه اومده بودی دیدنم با یک عالمه بسته کادویی و عیدو تبریک گفتی از خواب پریدم نوشتم چقدر کم میشناسمت در خواب اینطور و در بیداری اینگونه
حال غریبیه
مگه میشه دو نفر اسمو فامیلشون و ظاهرشون یکی باشه الان من در نقطه ای خارج شهرم یکجای دور تا چشم کار میکنه زمین کشاورزی و بیابونه اون وسطا یه امامزاده کوچکو ساکته اومدم اینجا فریاد بزنم داد بزنم نمیدونی چقدر فریاد تو حلقم گیر افتاده بخشیش از دست تو بخشیش از دست دیگران اینجا با خودم نه ابی دارم نه غذایی و سرپناهی میخوام چند ساعتی راه برم و به زندگیم فکر کنم بی هیچ امکان ارتباطی غیر تلفن همراهم
فکر خواب دیشبم رهام نمیکنه اومده بودی دیدنم با یک عالمه بسته کادویی و عیدو تبریک گفتی از خواب پریدم نوشتم چقدر کم میشناسمت در خواب اینطور و در بیداری اینگونه
حال غریبیه
- ۹۴/۱۰/۰۸