طفلی پسرم چه گناهی کرده بلند شدم براش غذا درست کنم حالم بد شد قلبم یک لحظه مشت شد نفسم بند اومد پیتزاشو دراوردم گذاشتم تو بشقاب دادم دستش تشکر کرد و بوسیدم گفت مامان چقدر سردی و من سرمو تکون دادم که خوبم, سریع رفتم تو اتاق با مشت کوبیدم تو سینه خودم سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و نفس بکشم به خودم مدام میگفتم اروم باش تو باید زنده بمونی نباید جلوی چشمای پسرت اتفاقی برات بیفته نشستم زمین بی اختیار اشک از چشمام جاری شد و زیر لب گفتم چرا, چرا با من اینطور تا میکنی مگه یه ذره انصاف یه جو معرفت تو وجودت نیست کی به تو یاد داده همچین قلب مهربونی رو با نامهربانیهایت بشکنی هنوزم نمیتونم درست نفس بکشم قلبم درد میکنه شبها زیادی طولانی هستند دیر میگذرند خیلی دیر
- ۹۴/۱۰/۱۱