دیروز غروب بسیار پریشان بودم که علتشو هنوزم نمیدونم دیشبم خواب پسر خاله ناکامم رو دیدم که به اصرار ازش میخواستم بیاد منو با خودش ببره و اون مدام میگفت یکی هست که مدام برای سلامتیت دعا میکنه که پیش خدا خیلی ابرو داره بهش نه نمیگن پس نمیشه با من بیای و باز از من اصرار بود که پشتمو نگاه کردم دیدم نزدیک در ایستادی و دستتو روی چارچوب در گذاشتی و با یه متانتو مهربونی شیرینی میگی کجا خانم، ما هنوز شمارو زیارت نکردیم هنوز خیلی چیزا مونده ازت یاد بگیریم هنوز خیلی حرفا مونده نگفتیم و من اروم نگاهت کردمو گفتم شما که تحویل نمیگیرین اصلا یک دفعه شده تو این مدت حال منو بپرسی و نمیدونم چی شد وسط اون خواب قشنگ از خواب پریدم و دیدم دارم با خودم تکرار میکنم باور نکن همش خواب بود انگار ضمیر ناخوداگاه منم نگرانه دوباره بیام سمتت اسیب ببینم اما خدا میدونه چقدر دلتنگتم، خلاصه امروزمو با دعا و صلوات شروع کردم صدقه هم انداختم رسیدم اداره پشت میزم تا نشستم کمرم یک شلقی کرد و رگ به رگ شد بقدری درد داشتم که نیم خیز بلند شدم روی زمین نشستم اشکم دراومد از کلیه درد، یه ساعت بعدشم سردرد شدیدی گرفتم که تا الان ادامه داره، من از محمد خواستم منو با خودش ببره نه اینکه از دستو پا بندازم در ثانی اون اقای خوشتیپ مهربونی که عشق منه اینجوری برای سلامتیم دعا میکنه حاج اقا یه کم با خلوص نیت بیشتر لطفا :)) قوربون نگاهت برم که یادم میاد دلم میخواد با همون خاطره چشمامو برای همیشه ببندم که مبادا در گذر این سالها فراموشم بشی، هنوز هم عزیزمی مراقب خودت باش، چقدر خوبست شبها هم انلاینی، نمیدانی که یواشکی نگاهت میکنم اما باز هم از تو ممنونم که همراه منی، از تو ممنونم که ماه شب تار منی
- ۹۶/۰۶/۰۹