بعد از بستری این مدت و دردهای زیادی که باز هم به جان کشیدم بلاخره سرپا شدم اما هنوز مشکلات حل نشدند، هنوز بخاطر توده سرم ضعف بینایی و سردرد دارم هنوز بخاطر کیست کمرم مدام تب میکنم و هنوز بخاطر کلیه هایم درد میکشم و باز هم هنوز بخاطر خار پاشنه با اشک صبحها پایم را روی زمین می گذارم و اما بدتر و دردناکتر از همه اینکه هنوز هم قلبم درد میکند بخاطر انسانهایی که هیچوقت یاد نگرفتند محبت کردن سخت نیست، آخرین باری که یه کوچولو احساس کرده باشم یه پشتیبانی دارم و شاید یکی هست که دوستم دارد واقعا دقیقا یادم نمی آید، گاهی اوقات با خودم فکر میکنم آیا لازم است اینقدر از هم غافل باشیم؟! نمیدانم، اما میبینم انسانهایی را که بی هیچ مشغله فکری نامردمی میکنند و بسیار آسوده خاطر بی احساسند و از مسوولیت های خویش شانه خالی میکنند، کاش کمی یاد میگرفتیم مرد بودن یعنی چه، آن مرد بودنی که همه را در دایره مردانگی و جوانمردی در بر میگیرد نه به مفهوم صرفا مذکر بودن، چرا که در آن حوزه زنهایی هستند که هزاران بار مردترند و مردانی را میشناسم که از مردانگی بویی نبرده اند، بگذریم، به احوال خودمان برسیم که از نظر جسمی فلج و از نظر روحی با بودن اندکت دلخوشم، همینکه هستی به هر دلیلی، میگویم سلامت است آنقدر حالش خوب هست که می تواند باشد و این یعنی خیلی خیلی خوب و من هر روز بخاطر این خوبیهای اندک خدا را شاکرم و به اندازه تمام دوستت دارم هایی که در زمین باقیمانده هنوز هم دوستت دارم، فقط همین، مراقب خودت باش نازنین عشق بر باد رفته ام
- ۹۶/۰۸/۱۵