دیدن مامان خیلی حس خوبی برام بهمراه داشت هر چقدر که دیدن بابا اینروزا حالمو بدتر میکنه وقتی به گذشته فکر میکنم از دستش عصبانی میشم سعی میکنم روزهای قبل رو کنارش نبینم اون فقط پدر من هستش با تمام هر چه که بوده و هست، بگذریم، چیزی که میخواستم ازش بگم این نبود، میخواستم بگم حالم بهتره و سحری با مامان سر سفره نشستم الانم داره نمازشو میخونه و من هی نگاهش میکنم و قوربونش میرم
همچین یواشکی با هم حرف میزدیمو ریزه ریزه میخندیدیم که صدای پچ و پچمون آقا پسرو قلقلک داد هی داره تو تختش غلط میخوره احتمالا صبح کلی غر میزنه که چیکار میکردین اینقده سروصدا کردین
و عجیبون غریب، صدای تکبیر بابا منو به سمتش متوجه کرد، بابا داره نماز میخونه
در تمام عمرم کمتر دیده بودم نماز بخونه هر وقتم میدید نماز صبح بیدار شدم یا روزه گرفتم و هوا گرم بوده میگفت نمیخواد بخونی نمیخواد روزه بگیری همش با من
:))))
و من همیشه بچه تر بودم به این فکر میکردم بابا چطور میخواد اینهمه نماز روزه رو به جا بیاره وقتی مال خودشو نمیخونه و فکر میکردم حتما چون باباست خدا هم حتما مثل باباهاست با هم مردونه حلش میکنن بعدها که بزرگتر شدم دیدم نه اتفاقا خدا بیشتر مثل ماماناست زودی میشه دلشو به دست آورد
:))
- ۹۷/۰۳/۱۶