بهم زنگ زدن گفتن بیا سهم حلیمتونو ببر، تعجب کردم، بعد خانم پشت خط ادامه داد همیشه این موقع از محرم هیات حلیم میپزه و ما برای اونهاییکه قربانی به هیات دادن کنار میزاریم تشکر کردم و مسیرمو از سمت خونه به سمت حسینیه عوض کردم در طول مسیر به خوابم فکر میکردم خوابیکه شب تاسوعا دیده بودم و بخاطرش غرق در شادی بودم اما یادم بود کنار دستم خانمی بود که با من همراه شده بود و چون دید آقا سید توجه خاصی به من داره منو واسطه قرار داد که از تقصیر پسر و همسرش بگذرند اونجا بود که توجهم بهش جلب شد و جویا شدم ناجی گفت همسر و فرزند این خانم بانی هیاتی بودن که از مال مردم برای نذورات در اموال خود مخلوط کردند و این خانم با اینکه زحماتش خالصانه و مورد پذیرش حق است اما از بابت این موضوع غصه میخورد دستش را گرفتم و گفتم ناراحت نباش آقا آنقدر مهربانند حتما نذرتان را قبول میکنند و شیرینی به زور در دهانش گذاشتم که یکدفعه دسته عزاداری وارد حرم حضرت شدند و من متحیر با این خانم دنبال در خروجی گشتیم از در که خواستیم بیرون برویم آقایی را دم در دیدم که گفت من پشیمانم پسرم هم همینطور از آقا بخواهید ما را عفو کنند عین مال را برگردانده ایم، شرمنده سرم را پایین انداختم گفتم پدرجان من کی باشم که وساطت شما را کنم من خودم نمیدانم نذرم قبول شده یا نه، که دیدم پرچم سرخ ابالفضل العباس ع بر سرمان سایه انداخت و یک سیدی شیرینی به دست از منو این آقا و پسر و همسرش پذیرایی کرد و گفت بروید به خیر و سلامت که آقا بواسطه تو و همسر این آقا اعمال و عزاداری هایشان را پذیرفتند و گفتم نذرم ، گفت نذرتان قبول حق باشد خواهرم و چنان خوشحال با السلام علیک یا ابالفضل العباس و السلام علیک یا سیدالشهدا ع از حرم خارج شدم و تمام مسیر تا منزل را از شوق آنچه حس کرده بودم زیر لب میگفتم یا فاطمه زهرا س....
از خواب که بیدار شدم از شوقم نمیدانستم چه کنم کلی صلوات فرستادم
کم کم به حسینیه نزدیک میشدم با خودم کلی کلنجار رفتم برای آن خانم تعریف کنم خوابم را یا نه
رسیدم و حلیم را گرفتم هنوز لباس سیاه محرم تنش بود از خستگی نشسته بود کناری و چشمانش را به من دوخته بود یک حس محبت خاصی در نگاهمان و در قلبمان حس میکردیم آمدنی کلی دست دست کردم که بگویم یا نه که نفهمیدم یک لحظه گفتم میشود من با شما چند کلمه حرف بزنم، خانم بلند شد آمد طرفم گفتم من شب تاسوعا شما و همسر و پسرتونو خواب دیدم از شوق چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد یا حضرت فاطمه س، بیا ببین همسرم را، عکسش روی دیوار است، اینبار نوبت من بود که با بهت نگاه کنم و بگویم همسرتون شهید شدن، گفت عکسش اونجا کنار عکس شهداست ببین همین بود تا نگاهش کردم قلبم ریخت و اشک از چشمانم جاری شد اولین بار نبود که رویای صادقانه ای میدیدم اولینبار نبود که پیغام میبردم اما او که فوت کرده است آنهم چهار سال پیش، خداوندا چه کنم چه بگویم، کم کم که حالم جا آمد خانم ادامه داد همسرم این جا را برای حسینیه وقف کرده و بانی هیات بوده است پسر بزرگم به او کمک میکرده و الان منو پسرم و هم محلیها اینجا را می گردانیم اگر آقا خودش قبول کند و خدا بپذیرد، اشکهایمان جاری بود و به او گفتم آنقدر خوبی شما که بواسطه شما اعمال همسر و پسرتان را قبول کرده اند و دیگر باقی قضایا را نگفتم موردی نداشت بگویم اصل موضوع این بود که بگویم به او بداند که میدانند چقدر زحمت خاندان اهل بیت ع را میکشد و به او توجه خاص دارند پیرزن خستگی از تنش در رفت و همینکه بخاطر او از همسر و پسرش قبول کردند و گذشتند خودش کافی بود که این راز سر به مهر مانند بقیه دیده ها و شنیده های مگو بین منو آقا و متوفی برای همیشه امانت بماند که حفظ آبروی مسلمان از اهم واجبات است چه آنکه در میان ماست و چه آنکه از میان ما رخت بر بسته است.
خدا قبول کند از همه ان شاء الله
- ۹۷/۰۷/۰۳