خسته و کوفته از راه رسیدم کلید در رو انداختم و وارد شدم لامپها خاموشه و شوفاژها بسته، هوای نمناک سردی احساس میشه، کیفمو انداختم روی اولین مبل دم دستم و آرام و بیصدا نشستم چند ساعتی گذشت و با چشمانی خیره در تاریکی کلی خاطره مرور کردم به خودم به پسرم به آینده مبهم هر دومون فکر میکردم و به اینکه چقدر پیر شدم چقدر افسرده و تکیده شدم، آیا واقعا ارزششو داشتی و ندایی از قلبم به گوش میرسید که اگر هزار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم پیدایت میکنم و عاشقت میشوم باز هم دیوانه وار دوستت خواهم داشت
یکی از کارهایی که به شدت الان دلم میخواهد انجام بدهم
استعفاست
دلم میخواهد باقی عمرمو برای خودم تک و تنها فقط بنشینمو بهت فکر کنمو با هجوم افکار داشتنت و تلفیق آن با خاطرات اندکم تنها بنویسمو بگذرانم، دلم میخواهد دوباره قلم در دست بگیرم و آن رمان تاریخی که تو میخواستی بنویسی و هرگز ننوشتی من اینبار بنویسم و پایانش را آنطور که دلم میخواهد رقم بزنم نه آنطور که تو داری رقم میزنی، دلم می خواهد آخر قصه را هر که خواند بگوید چه عشقی مگر میشود اینگونه عاشقی کرد
و روزی برسد که خط آخرش را بنویسم و بر صفحه آخر برای همیشه نفس بیاید و برنیاید، اما خدا کند تا آن موقع هنوز زوایای چهره ات یادم مانده باشد هنوز بتوانم سینه مردانه ات را تصور کنم هنوز گرمای نفسهایت دستهای مهربانت یادم مانده باشد هنوز نگاه نافذت بخاطرم باشد
نمیدانم در آن لحظه چقدر حافظه ام یاری کند اما عجیب دلم میخواهد تصور کنم در میان بازوانت جان میدهم
- ۹۷/۰۸/۱۲