روی تختش نشسته بود، رفتم به اتاقش و جلوی پایش روی زمین نشستم، سرش تو گوشی بود متوجه من که شد لبخند زد، گفت به به خوش اومدی بانوی قلبم، نگاهش کردم گفتم من از نوشتن دست کشیدم تو شاعر شدی مهربانم، چشمان درشت و قهوه ای مواجش را در چشمانم خیره کرد و دستهایم را در دستانش گرفت، گفتم میدونستی تو فکرشم کارای گذرنامتو انجام بدم برای ادامه تحصیل یه کاری برات بکنم شاید بتونم بفرستمت کانادا یا یه جای خوب که بتونی برای خودت آینده جدیدی را رقم بزنی، گفت چی، میخوای چیکار کنی، دوباره حرفمو تکرار کردم، گفت به اتفاق هم دیگه؟! گفتم به اتفاق کی؟! نه! فقط خودت، دیگه هیچی نگفت فقط سکوت کرد و در چشمانم خیره نگاه کرد، هنوز دستانش در دستانم بود گرمو مهربان، به یاد بچگیهایش که میخواستیم به هم بگوییم حواسمان به هم هست و محبت خود را نشان دهیم چندبار دستانش را در دستانم فشار آرامی دادم، اما فقط خیره نگاهم کرد و دستانم را فشار نداد فقط نگاهم کرد تا اشک در چشمانش حلقه شد، گفتم پسر چی شد تو دیگه مرد شدی، گفت آره زودتر از اینکه مرد بشم از تو مردونگی یاد گرفتم با اینکه تو مادرمی، من قبل اینکه مرد بشم از تو معرفت یاد گرفتم عشق یاد گرفتم مهربانی کردن محکم بودن مردم کشورم را دوست داشتن، من قبل مرد شدن خیلی چیزهای دیگری هم یاد گرفتم، من هیچ کجا نمیروم چون تو همراهم نیستی چون این خاک و این مردم پشت من هستن نه آینده ای که فکر میکنی قراره بسازم که بشه پشتم
واقعا حرفی برای گفتن نداشتم، فقط بغض گلویم را گرفت و به او گفتم من باید قبل از این فکرش را میکردم و نمی گذاشتم اینقدر زود بزرگ بشوی، مرد بشوی من باید در کنار قلب مهربانت، خشونت و سردی زندگی را و جنگیدن برای بیشتر خواستن را هم به بلور سلولهای درخشانت اضافه میکردم مرد کوچک ماه و خورشیدم
- ۹۹/۰۱/۱۵