امروز صبح اولین روز کاریم در سال جدید، وقتی از در خونه پامو گذاشتم بیرون برای خودم و هر کی میشناختم سالی سرشار از برکت و مال حلال خواستم و رفتم جای همیشگی منتظر سرویس ایستادم
معمولا این مواقع خیابان ها ساکت تر و مرموزتر هستند و هر کس بیرونه قطعا برای کار مهمی بیرونه و به تمام افرادی که سرگردان قدم میزنند یا آهسته راه میروند یا تلو تلو میخورند عجیب باید مشکوک شد مخصوصا از دید ما خانم ها
کم کم داشت بهم نزدیک میشد، مردی سبزه با لباسی قرمز با راههای سفید که موهایش از وسط خالی بود و فرفری با قدی متوسط که صورتش را در دست چپش مچاله کرده بود و در دست راستش مشمای دسته داری داشت که گاها تابش هم میداد، خیلی با دقت نگاهش کردم چون اگر قرار بود با هم نزاعی داشته باشیم باید تمام جوانب و زوایا را رصد میکردم، خودمو آماده کردم اومد طرفم یه کتک مفصل بزنمش :))
از فکر خودم خندم گرفت که اصلا مگه من با این توانایی فعلی میتونم با یه مرد مریض حریف بشم ...
باقیشو بعدا مینویسم سرویسم اومد :))
خوب من رسیدم سرکارم،
از قضا وقتی آقاهه نزدیکتر شد دیدم سرشو داره تو دستش تکون تکون میده، انگار بخنده و احساس تاسف کنه، گفتم حتما دیوونست و کارم دراومد اول صبحی
کمی که نزدیکتر شد متوجه محتویات مشما شدم و دیدم داره گریه میکنه، از دیدن کفن داخل مشما قلبم فشرده شد و شروع کردم به صلوات فرستادن، خیلی تکان دهنده بود نه برای اون کفن و فرد متوفا، بلکه برای خود اون آقا که چه فشاری رو داره تحمل میکنه و چقدر سخته قرار گرفتن در اون شرایط
چندین بار که صلوات فرستادم اومدم از خدا بخوام که منو زودتر از بقیه ببره که همچین لحظاتی رو تجربه نکنم که یکدفعه توقف کردم و فکر اینکه آیا کسی غیر من میتونه این شرایط رو تو خانوادم تحمل کنه و امور رو مدیریت کنه، سکوت کردم و بخدا گفتم هر چی تو بخوای، فقط قول بده مثل همیشه کنارم باشی و دست تنها نزاریم
هر چیزی که تو زندگیم باهاش روبرو میشم حکمتی داشته و این نیز حکمتی خواهد داشت، قطعا که نمیشه گفت خیر است اما شر هم نیست، قسمتی از زندگی است که باید رفت، انشااله که عاقبت به خیر باشیم
- ۰۱/۰۱/۰۶