الان حدود بیست روزه یکجوری دلم براش تنگ شده که انگار خدامو گم کردم، مخصوصا امروز صبح تو سرویس برنامه رادیو جوان یک موسیقی آذری پخش کرد، منو یه بغضی گرفت که انگار تمام ابرای آسمون تو دلم بارون و رعد و برق زدن، همینطور تا خود سازمان اشک از گوشه چشمام برای خودش آروم آروم میرفت تو ماسکم، رسیدم اداره با مدیر رفتم همایش و بعدم سخنرانی و بعدم برگشتم اداره بازم همینطور بودم، معاون رییس جمهور تو راه دیدم میگه حال و احوال، گفتم الهی شکر دکتر میگذرد، میگه شما از سرمایه های سازمان هستید، من تو دلم میگفتم سرمایه ای که برای حال دل خودش ندونه باید چکار کنه چطور میتونه برای ممکلتش سرمایه مفیدی باشه، ازش خداحافظی کردم رسیدم خونه، از فرط خستگی کیفمو انداختم تو خونه، گوشیم دستم بود داشتم واتس اپ با همکارم حرف میزدم یهو قطع شد، اومدم باهاش تماس بگیرم نمیدونم چطوری داخل واتس اپ شما شدم و تماس گرفتم دیدم فامیلیتو سریع قطع کردم، خلاصه که آخ از دست حوادث عجیب...
دلت یادش میکنه، قلبت تیر میکشه، روزت پر از یادشه و ناخودآگاهتم میره سمتش تماس میگیره باهاش، آخ از دست این حوادث عجیب و غریب...
- ۰۱/۰۴/۱۲