شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۲۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خواندنش توصیه می شود

کتاب رمان ملت عشق؛ عمدهٔ داستان دربارهٔ احوالات و ارتباط شمس و مولوی است و کم‌ترین بخش‌های کتاب از زبان این دو شخصیت، روایت شده‌است و سعی شده تا از نگاه و زاویه‌های گوناگون که همان شخصیت‌های دیگر داستان هستند به این دو نفر، پرداخته شود. نویسنده در این کتاب، سعی کرده به موازات هم دو داستان و در حقیقت زندگی شخصیت‌های دو دورهٔ زمانی را پیش ببرد.

دورهٔ اول در حدود ۶۳۹ تا ۶۴۵ قمری و دورهٔ دوم عصر حاضر می‌باشد. از ویژگی‌های جالب کتاب این است که در حدود بیست راوی مختلف دارد و در ابتدای هر بخش راوی آن نیز ذکر می‌شود.
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیایی است عشق
یا درست در میانش هستی، در آتشش
یا بیرونش هستی، در حسرتش…
❤️
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

 

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

 

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

نقطه اشتراک

چیزی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و باعث شد آیین ادیان غیر ابراهیمی را بررسی کنم پیدا کردن نقطه اشتراک همه ادیان بود و با بررسی اهداف بودا و آیین تبت به نتایج جالبی رسیدم، همان اشتراک ادیان

در عرفان و سیر و سلوک عرفایی نیز همان موضوعات مطرح است

بوداسف bodasef کسی است که شوق رسیدن به روشن شدگی را در خود پدید آورده است. عبارت معروفی در این آیین هست که می گوید:

پدید آوردن شوق، یعنی در آرزوی روشن شدگی کامل بودن، برای خیر و بهروزی دیگران.

نتیجه تمام این صحبتها اینکه: بوداسف دو هدف دارد

یکی خیر و بهروزی دیگران، دوم روشن شدگی خویش

رهایی همه جانداران از رنج هدف اصلی اوست و رسیدن به بودا نیز برای تحقق بخشیدن به مقصود اول است.

اشتیاق به روشن شدگی دو گونه است: شوق آرزومندانه به روشن شدگی و شوق عملی به روشن شدگی.

که این دو را می توان به آرزوی رفتن به جایی یا عملا به مسافرت رفتن مقایسه کرد.

اشتیاق آرزومندانه به روشن شدگی، میل حقیقی به بودا شدن است برای خیر و بهروزی همه جانداران.

یعنی من با رسیدن به بوداگی می کوشم برای خیر دیگران، آموزه های سه گردونه را مطابق توانایی هایشان به آنان تعلیم دهم.

سپس می گوید بالاترین خیری که یک بودا می تواند برساند و بالاترین توانایی که یک بوداسف در این راه طولانی در پی آن است، تعلیم عملی این آیین است.

چهار بیکرانه مهم در این آیین؛ یکسان دلی، مهر، غمخوارگی و شادی است.

وقتی تمام اینها را در کنار فلسفه ادیان الهی قرار میدهم میبینم همه حرفها و آموزه ها یکیست در الفاظ متفاوت

و همه آنها یک مرکزیت دارد: میل به تمام خوبیها، خودشناسی و خیر دیگران.

در حقیقت یک عارف هم مسلمان است هم مسیحی، بودایی، تبتی و ....

 

پیدا شدم، پیدا شدم

پیدای ناپیدا شدم

شیدا شدم

من او بودم

من او شدم

با او بودم

بی او شدم

در عشق او چون او شدم

زین رو چونین بی سو شدم

در عشق او چون او شدم

چون او چون او چون او شدم

شیدا شدم

پیدا شدم

 

ای مطرب خوش قاقا، تو قی قی و من قوقو

تو دق دق و من حق حق، تو هی هی و من هوهو

ای شاخ درخت گل، ای ناطق امر قل

تو کبک صفت بوبو، من فاخته صفت کوکو

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

بدیهی ترین نعمات

برخی نعمات که به ما اعطا شده است آنقدر بدیهی به نظر می رسند که از وجودشان غافلیم و شاید تابحال بابتش هیچ شکری بجا نیاورده باشیم من امروز میخواهم بگویم چقدر خوشحالم وقتی قالب صابون را در دستم گرفتم بوی آن را حس کردم تابحال یادم نمی آید که از بوی صابون گلنار اینقدر ذوق کرده باشم😋💕 ببین این کرونا چه اثرات مثبتی هم داشته، قدر سلامتی و قدر نفسها و ثانیه های آرامش، قدر توانایی بویایی و همینطور چشایی را بیشتر میدانم

خدایا مرسی🤓💕  

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

پند بزرگان

صداقت صفت بارز زبان مسلمان است.

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

مدیران فاجعه

واقعا آن چیزی که در امر مدیریت مدیران گم شده است شعور، معرفت و عدالت است

مدیر ما انگار کرونای مغزی گرفته :)))

وقتی تصادف کرده بودم در منزل استراحت میکردم رییس گروهم کرد وقتی کرونا گرفتم در منزل استراحت میکردم عزلم کرد

:)))

البته که منو اینهمه خوشبختی میشه آخه

واقعا هر چه مسوولیت کمتری داشته باشی راحتتری و آرامشت بیشتر است من نه تنها ناراحت نشدم بلکه ته دلم قینج رفت که آخیش راحت شدم

کلا از دستور دادن بیزارم و از اینکه یکی کوتاهی کنه کارشو پشت گوش بندازه که دیوانه میشوم و این مدت هم عجیب برایم سخت گذشت

کلا یکی که کل وجود و روحو روانش در بند عشق است و به هر چه مینگرد یکهو در بطن آفرینش غرق میشود نباید مدیر باشد مسوول باشد باید او را رها کنند خودش کارش را انجام میدهد و لابلای هر ثانیه کارش در دلش کلی عشق را میمیرد 

پنجره ای که نزدیک میزکارم هست و من گاهی بیشتر از گاهی در طبیعت پشت آن گم میشوم از بزرگترین نعمات پروردگار به من است مخصوصا اینکه باران هم ببارد درست مثل امروز :))

رهایی، آزادی سلام

عشق، دنیا، زندگی سلام

 

 

سوتفاهم هم خودت داری

:))

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

روی تختش نشسته بود، رفتم به اتاقش و جلوی پایش روی زمین نشستم، سرش تو گوشی بود متوجه من که شد لبخند زد، گفت به به خوش اومدی بانوی قلبم، نگاهش کردم گفتم من از نوشتن دست کشیدم تو شاعر شدی مهربانم، چشمان درشت و قهوه ای مواجش را در چشمانم خیره کرد و دستهایم را در دستانش گرفت، گفتم میدونستی تو فکرشم کارای گذرنامتو انجام بدم برای ادامه تحصیل یه کاری برات بکنم شاید بتونم بفرستمت کانادا یا یه جای خوب که بتونی برای خودت آینده جدیدی را رقم بزنی، گفت چی، میخوای چیکار کنی، دوباره حرفمو تکرار کردم، گفت به اتفاق هم دیگه؟! گفتم به اتفاق کی؟! نه! فقط خودت، دیگه هیچی نگفت فقط سکوت کرد و در چشمانم خیره نگاه کرد، هنوز دستانش در دستانم بود گرمو مهربان، به یاد بچگیهایش که میخواستیم به هم بگوییم حواسمان به هم هست و محبت خود را نشان دهیم چندبار دستانش را در دستانم فشار آرامی دادم، اما فقط خیره نگاهم کرد و دستانم را فشار نداد فقط نگاهم کرد تا اشک در چشمانش حلقه شد، گفتم پسر چی شد تو دیگه مرد شدی، گفت آره زودتر از اینکه مرد بشم از تو مردونگی یاد گرفتم با اینکه تو مادرمی، من قبل اینکه مرد بشم از تو معرفت یاد گرفتم عشق یاد گرفتم مهربانی کردن محکم بودن مردم کشورم را دوست داشتن، من قبل مرد شدن خیلی چیزهای دیگری هم یاد گرفتم، من هیچ کجا نمیروم چون تو همراهم نیستی چون این خاک و این مردم پشت من هستن نه آینده ای که فکر میکنی قراره بسازم که بشه پشتم

واقعا حرفی برای گفتن نداشتم، فقط بغض گلویم را گرفت و به او گفتم من باید قبل از این فکرش را میکردم و نمی گذاشتم اینقدر زود بزرگ بشوی، مرد بشوی من باید در کنار قلب مهربانت، خشونت و سردی زندگی را و جنگیدن برای بیشتر خواستن را هم به بلور سلولهای درخشانت اضافه میکردم مرد کوچک ماه و خورشیدم

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

رویای غیر مجاز

امروز در هوای چشمانت و تپش های قلب مهربانت

دلم می خواهد به نسیم بگویم؛

زنها را باید بویید و بوسید و نوازش کرد ورای جنس و جنسیت

زنها را باید محکم بغل کرد و به آغوش کشید و موهایشان را شانه زد و انگشتان خود را در میان پیچ و تاب مواج گیسوانشان به رقص درآورد و ملودی روحشان را نواخت

آری، به زنها باید بغل بغل آرامش و امنیت داد ورای تمام حس زن بودنشان

این مدل مردها عجیب لایق ستایش و عشق هستند

عجیب...

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

این روز گذشته را در کنار خانواده و با یاد ماندنی ترین اسطوره عشق در روحو روانم گذراندم و بسیار از سلامتی خود شادمانه جشن گرفتم و خدا را شکر کردم که باز هم توانستم یک روز زیبا برای عزیزانم خلق کنم، میدانی از تو یاد گرفته ام که منتظر آمدن روزهای خوب نباشم بلکه آن را در کنار خانواده بیافرینم، درس بزرگیست همیشه یادم می ماند اصولا شاگر زیاد خنگی نیستم😅😅😅

امروز اما خودمان را شهید کردیم اما نتوانستیم دل از گیسوی بافته مان بکنیم و آن را مدل دار کوتاه کنیم و رنگ و مش نماییم، گویا در من زنی از دوره قاجار زندگی می کند که همه چیز را با رنگ و بوی با اصالت زنان قدیمی خواهان است و مدرنیته در زندگی اش معنا ندارد حتی در عاشقی هایش هم مانند گذشتگان بسیار پایبند و کله خر است.

خلاصه که این منم با تمام ویژگی های خاصم، سلام 🙃

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز صبح پیامک اومد برام که تست کرونا منفی بوده و دیگه این ویروس لعنتی تو ریه های من زندگی نمیکنه و فقط تا دو هفته باید جانب احتیاط رو نگهدارم و ماسک و دستکش و ضدعفونی داخل منزل رعایت بشه

اما واقعا انرژی که این بیماری از من گرفته حالا حالاها برنمیگرده با کوچکترین فعالیتی سریع خسته میشم بی حال میشم فشارم میفته

صبح که خبر منفی بودن تست بهم رسید هیجان زده و خوشحال شدم پسرم روی پا بند نبود و همسرم اشک شوق ریخت، به خودم مسلط شدم و نزدیک ظهر بلند شدم به پاس زحماتشون یه غذای خوب که دوست دارند بپزم

گوشت چرخ کرده و مرغ و فلفل دلمه و قارچ و... رو آماده کردم خمیر پیتزا گرفتم و دلتون نخواد براشون پیتزا پختم غذاشونو سرو کردم خودم هم چند تکه خوردم و بعد نیم ساعت دیگه نفهمیدم چی شد چشمامو که باز کردم نشسته بودن بالاسرم و قرص زیرزبونی تو دهانم بود حمله قلبی داشتم فکر کن یه غذا درست کردن اینقدر منو خسته کنه که از حال برم کلی ازشون عذرخواهی کردم و قول دادم دیگه خودمو خسته نکنم یعنی تا من خوب بشم این دوتا پوست انداختن طفلیا

الان خوبه خوبم و باید سعی کنم آروم باشم

خدا کنه زودتر خوب بشم واقعا این مدل زندگی کردن برای من که دنیایی انرژی و فعالیتم فاجعه است اصلا تحملشو ندارم 

اینم از دوران نقاهت این بیماری کوفتی

والا سرطان داشتم اینقدر اذیت نشدم که تو این چند وقت هعی جون دادم، خدا کنه زودتر این بیماری تموم بشه و همه به آسایش برسیم 🙏💕

  • شکوفه