از صبح درگیر حل اختلافات خانوادگی بودم مغزم چنان هنگ کرده بود که دلم میخواست یکراست برم ترمینال به اولین اتوبوس رسیدم هر جا میرفت بلیط بگیرم فقط برم, من که دیگه تو این شهر کاری ندارم دیگه کسی رو که حرفمو بفهمه ندارم بمونم چیکار, اقا پسر هم که بزرگ شده مادربزرگش مراقبشه دلم میخواست برم دو روز از زندگی باقیموندمو برای خودم برای دل خودم زندگی کنم یا نه اصلا میرفتم اردبیل لب شورابیل اونقدر مینشستم اونقدر حرف میزدم تا سبک بشم از اینهمه سنگینی و غم رها بشم صبح بهش تلگرام دادم و دو تا حرف حساب بهش زدم گر چه میدونم از اون سنگ یخی صدایی درنمیاد ولی گفتم تا بدونم چقدر براش این دوستی مهمه و همین حالا هم مطمینم اصلا نیومده به تلگرامش معلوم بشه خوندش