صبح بلند شدم برم سرکار دیدم اصلا توان قدم از قدم برداشتن ندارم حال جسمیم خوب نیست نرفتم اما حال روحیم بد نیست از دیروز بهترم از وقتی با اون اقای هم اسمو هم شکلت حرف زدم یه کم بهترم من میدونم دارم بازم یه حماقت دیگه می افرینم اما چاره ای نداشتم حاضر بودم همه داشته هامو فدا کنم ولی اون تو باشی که داره باهام حرف میزنه میدونم چه کار اشتباهی دارم انجام میدم چون با علم به اینکه فهمیدم اون تو نیستی ولی به خودم دروغ میگم و راحت دارم باهاش صحبت میکنم حس خوبی دارم از حرف زدن باهاش تنها برای دقایقی تصور میکنم اینقدر دارمت که شعف زده حرفاشو صدهابار تکرار میکنم من پشت این غریبه دنبال اشنای دیرینه خودم هستم و هیچی خطرناکتر از این برای من نیست