دیروز همینطور که مشغول کار بودم و سرم تو سیستم بود یکهو یه آقایی در چارچوب در آشکار شد و گفت سلام خانم....، نگاهش کردم گفتم سلام بفرمایید، ناگهان در پس آن خطوط چهره که از گذر زمان به پهنای صورتش نشسته بود جیغ کوتاهی کشیدمو گفتم آقای .... شمایین؟! و او با چشمانی برق زده نگاهم کرد و گفت بله من هستم خوبین
نمیدانستم با یک همکلاسی که بیست سال قبل با هم پشت صندلیهای دانشگاه در دوره فوق دیپلم مینشستیم چطور باید احوالپرسی کنم آنهم همکلاسی که آنقدر زمانی دوستم داشته است، یک لحظه دلم میخواست به او دست بدهم بپرم بغلش کنم بگویم زندگی چطور میگذرد همسر داری چندتا بچه داری اینجا چکار میکنی
اما تمام آنها فقط در شوق عمق چشمانم خلاصه شد و هی نگاهش کردمو از قدیمو خانواده هایمان گفتیم
دیدن قدیمیها دیدن افرادیکه در گذشته با شما خاطره دارند چقدر شیرین است نمیدانم اگر روزی تو را اینچنین در چارچوب در ببینم چه میکنم
این روزها نیستی جایت گوشه زندگی ام خالیست اما در قلبم در روحم همواره جریان داری سرت سلامت