من با تو فهمیدم خدا, چه مهربونو ساده بود
که رنگو بوی گندمو, به چهره ی تو داده بود
برگرد ببین حال منو...
بیخوابی بدجور زده به سرم
دلم تنگته
برای اونروزها که انقدر داشتمت که برایم هیچ چیز مهم نبود عمر من بودیو نفسهای هر لحظم
زود گذشتند و جای خود را به حسرتها و سرگشتگیهای هر شبو روزم دادند روزهایی که نمیفهمم از شدت کار کردن دارم به خودم اسیب میزنم کمتر فکر کنم و شبهایی که ارامو قرار ندارم
چه زود سکوت کردی چه دیر فهمیدم تلاشم بی فایدست چقدر ساده بودم انقدر که از دست خودم لجم میگیرد میدانی اشک ریختن برای تو برای این عشق به گل نشسته چه سودی دارد مگر امیدی به بهبود هست مگر تو راهی برای برگشتنم گذاشتی مگر یک لحظه بیقراری کرده ای بفهمم هنوز هم قلبت می تپد