اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
حضرت مولانا - ۳:۲۱ بامداد
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
حضرت مولانا - ۳:۲۱ بامداد
چون اون مال یه زن دیگست و من هیچوقت به حریمش تعرض نمیکنم من میتونم دورادور عاشقش باشم دوسش داشته باشم حتی بپرستمش اما حق ندارم به حریم زندگی یک زن دیگه پا بگذارم یه وقتی هم میبینم خیلی هست نگرانش میشم حالشو میپرسم فقط بخاطر اینه که از احوالش بی خبر نباشیم حتی آدرس اینجارو هنوز نداره، قصد داشتم یه روزی تو روزهای خیلی دور بهش آدرس بدم اما فعلا تصمیم قطعی در موردش نگرفتم شایدم یه روزی این وب رو هم حذف کردم نمیدونم 😊💕
.
خسته و کوفته از راه رسیدم کلید در رو انداختم و وارد شدم لامپها خاموشه و شوفاژها بسته، هوای نمناک سردی احساس میشه، کیفمو انداختم روی اولین مبل دم دستم و آرام و بیصدا نشستم چند ساعتی گذشت و با چشمانی خیره در تاریکی کلی خاطره مرور کردم به خودم به پسرم به آینده مبهم هر دومون فکر میکردم و به اینکه چقدر پیر شدم چقدر افسرده و تکیده شدم، آیا واقعا ارزششو داشتی و ندایی از قلبم به گوش میرسید که اگر هزار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم پیدایت میکنم و عاشقت میشوم باز هم دیوانه وار دوستت خواهم داشت
یکی از کارهایی که به شدت الان دلم میخواهد انجام بدهم
استعفاست
دلم میخواهد باقی عمرمو برای خودم تک و تنها فقط بنشینمو بهت فکر کنمو با هجوم افکار داشتنت و تلفیق آن با خاطرات اندکم تنها بنویسمو بگذرانم، دلم میخواهد دوباره قلم در دست بگیرم و آن رمان تاریخی که تو میخواستی بنویسی و هرگز ننوشتی من اینبار بنویسم و پایانش را آنطور که دلم میخواهد رقم بزنم نه آنطور که تو داری رقم میزنی، دلم می خواهد آخر قصه را هر که خواند بگوید چه عشقی مگر میشود اینگونه عاشقی کرد
و روزی برسد که خط آخرش را بنویسم و بر صفحه آخر برای همیشه نفس بیاید و برنیاید، اما خدا کند تا آن موقع هنوز زوایای چهره ات یادم مانده باشد هنوز بتوانم سینه مردانه ات را تصور کنم هنوز گرمای نفسهایت دستهای مهربانت یادم مانده باشد هنوز نگاه نافذت بخاطرم باشد
نمیدانم در آن لحظه چقدر حافظه ام یاری کند اما عجیب دلم میخواهد تصور کنم در میان بازوانت جان میدهم
از اونروزای بی حوصلگیمه
اصلا دلم نمیخواست بیام سر کار
تمام راه بهش فکر کردمو بغض راه گلومو بست و چشمام پر شد
اصلا چرا باید رادیو سر صبحی آهنگ مست و عاشق بهنام بانی رو پخش کنه که من نتونم بغضمو مثل همیشه قورت بدم
امروز برگشتنی هم باید برم حامی رو نگهدارم آبجی کوچیکه اسبابشو جمع کنه
یعنی امروز هیچ زمانی ندارم بتونم با دلم خلوت کنم
من بدون تو نمیتوانم و با تو نمیتوانی
چه روزگار غریبیست که همواره پاسخ محبتها بی اعتناییست
مثل همه عشقای یه طرفه
زوری که نمیشه
عاشقت نیست اونطوری که تو هستی اونطوری که تو میسوزی
اونطور نیست
بفهم
هیچ ویژگی خاصی نسبت به بقیه عشقهای آبکی نداری
چندسال از عمرمو فکر میکردم عشق واقعیمو پیدا کردم چندسال از عمرمو دنبال عشق میگشتم
چندسال از عمرمو تلف کردم
باقیشو چطور باید سر کنم
تو مقصری تو در به وجود آمدن این حس نابجا مقصری
تو
ناجی
خدا
و من
همه مقصریم
زندگی بدون حس دوست داشتنت خیلی بی معنیست، خیلی
دوباره درونم پر از سرماست
پر از درد است
پر از غصه است
رفتی برای همیشه برو
بزار به نبودنت خو کنم
بزار برای از دست دادنت فقط یکدفعه عزاداری کنم
سالهاست این عشق مرده است و من تنها جسدش را حفظ میکنم جسدی که تنها کالبد من است
و تو
هنوز هم کار داری
هنوز هم وقت نداری
هنوز هم نمیبینی
انگار مردها همه مثل هم هستن یا من شانس نیاوردم یا من سهمی از هیچ محبتی نداشته ام
خواهر کوچیکه با حامی عزیز خاله، رفتن برای همیشه زنجان زندگی کنن
زمانه بخند به دردهای من
یخ بسته عشق در معجر نگاه تو اما،
هنوز شعله هایم میسوزاندم
عجیب ازت دلگیرم
رسول این زمان منم، گواه من همین که من
به هر چه دست میزنم، بدل به هیچ می شود
چقدر هم کار داشت، بیشتر از چهار دقیقه بعد این حرفش تو تلگرام نبود و رفت که رفت...
میدونستم خیلی بی مرامی، اما واقعا دور از ادب هستش به یکی بعد از مدتها حالتو میپرسه بگی کار دارم، بعدشم نیای بعد کارت بگی خوب تماس گرفته بودید چه خبر، خوبین خانواده خوبن، کاری داشتید، شاید طرف آخر عمری میخواسته یه حالی ازت پرسیده باشه، خوبه آدم با این مدل افراد در حال جون دادن باشه، ندانسته با کلی حرف در گلو رفته برای خودش، والا به خدا 😐
راستی گفت سلام میرسونن
دقیقا منظورش کی بود 😊💕
در سوزاندن دل من استادین، اونموقع که عاشقانه بهت مهر می ورزم چرا تشکر نمیکنی، جالب است دل میشکنی بعد عوض پیوند زدن چینی شکسته با سوهان نرمش میکنی، ممنون از شما
دیگه نمیای حضورتو ببینم، اخلاقت اومده دستم، تا مدتها نخواهی بود، نمیدانم تا کی، اما میدانم رفتارت با دلت در تناقضی مستقیم غوطه ور است مرد مهربان رویاهایم
بلاخره رسیدیم خونه، تمام مسیر ترافیک بود
انگار دوباره برگشته ام به دوران قبل، باز هم درودیوار خانه می خواهند مرا ببلعند، حجم تنهاییهایم در اعماق وجودم چندین برابر شده است، انگار هیچ کس در تمام دنیا نیست که مرا آنگونه که من عاشقم، بخواهد و این خیلی دردناک است باور کن تنهایی خیلی سخت است تمام وجودم در ماتم فرو رفته است
شاید برایت ابلهانه باشد اما من امروز خیلی غصه خوردم
روی صندلی نشستم و خیره شدم به میز منشی، اما هیچی نمیدیدم تمام ذهنم پیش توست، آیا واقعا اینقدر بی تفاوتی نسبت بهم، یا هول شدی نفهمیدی چی بگی، حس غریبی دارم، میدانی اگر اینقدر بی تفاوتی چطور تا گفتم سلام از عکس پروفایلی که تازه عوض شده بود فهمیدی منم، اگر اینقدر کار داشتی چطور در همان ثانیه کامنتم سین خورد میدانی چه فکر میکنم، دروغگوی خوبی هم نیستی
منشی شروع کرد با من صحبت کردن میپرسد جلسه چندم است، میگویم پنجم، میگوید نیم ساعت دیگر وقتتون میشه، به چهره ماه آقا پسر نگاه میکنم، اینروزها غصه این ماه نازنینم مرا پیر کرده است
مادر قربانت بشود ان شاءالله
خیلی وقت بود اینقدر گریه نکرده بودم خیلی وقت بود بغضهایم گلوله شده بود امروز چه عقده گشایی کرد دل تنهای من
خوب است نمیدانی، خوب است نمی خوانی، خوب است...