شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

اصلا یک حال داغونی دارم که نگو، تمام دردهام با هم برگشتن مخصوصا عوارض بیماری گذشته ام، دارم سعی میکنم خودمو سرپا نگهدارم به محض اینکه بپذیرم اوضاع وخیمه، صاف راهی بیمارستان هستمو یه هفته بستری، شک نکن، امروز قالی و موکت رو قالیشویی میاره بندازم بقیه وسایل رو بچینم، اقا پسر خیلی رو مغزم مانور میده، مدام میگه خسته شدم زودتر تمومش کنیم زودتر خونه رو بچینم، هر چی میگم اوضاعم ردیف نیست مدام میگه من کمکت میکنم، یکی نیست بگه فسقلی تو زورت کجا بود وسیله جابجا کنی منم از کمر نابود شدم بزار یه کم استراحت کنیم به خرجش نمیره، خلاصه اینکه ما به شدت هنوز درگیر جابجایی وسایل هستیم، دیشب با کمال کم لطفی نبودی، حتما سرت به خانواده گرم بوده، اما صبح برای نماز پا شدی افرین پسر خوب، دیدن حضورت برام دنیایی شده، همینکه سلامتی، هستی و کنار خانوادت شادی برام دنیایی ارزش داره، مراقب خودت، همسرت و گل پسرت باش، چه روزهایی داشتیم که گذشتند و فقط داغ خاطره هایش بر قلب و حسرتش بر دیدگانم ماند، مراقب خودت باش مرد مهربان رویاهایم💕

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

😀🙋🙋🙋

سحرخیز باش تا کامروا شوی، بعد این وسطا منم از دیدن حضورت ذوووووق کنم، والاع، دیگه چیزی جز این ازت برام نمونده که

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

😊💕💕💕

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز انقدر دلم برایت تنگ شده بود که مدام یادت کردمو بغض در گلویم خفه شد و اشک در عمق چشمانم به گل نشست، نمیدانی وقتی یاد تک تک لحظه هایی که داشتمت می افتم دلم میخواهد برای همیشه بخوابم و دیگر بیدار نشوم مرد مهربان رویاهایم، یاد حرفهایت، یاد لهجه شیرینت، یاد صدایت، یاد نوشته هایت، یاد مهربانیهایی که منکرش شدی، یاد نگاهت و یاد ناجی و سفارشهایش، نمیدانی چقدر حسرت در دلم فریاد میکند، نمیدانی

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

پنجشنبه صبح اسباب بردیم شبش رفتیم خونه خواهر کوچیکم و جمعه برگشتیم برای جمعو جور کردن و دیشب اولین شبی بود که در خانه جدید بودیم تا صبح خوابم نبرد و از زور خستگی کلیه درد شدید شدم از صبح هم سرکار بودم و کلی خسته و کوفته رسیدم خونه، الان باید یخچالو تمیز کنم اما اصلا در خودم همچین چیزی نمیبینم حال داغونی دارم دلتنگتم هستم دیگه بدتر، الانم که نیستی😞


  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

شب اخر

امشب اخرین شبی هستش که من در این خانه هستم، حس غریبی دارم انگار دارم دوباره تورو از دست میدم دلم گرفته، چه روزهایی که من با یاد تو در این خانه زندگی کرده ام ذره ذره خشت این خانه شاهد عاشقانه های من بوده است چقدر زندگی زودگذر است چقدر زود دیر میشود چقدر بعضی روزهای خوب زود تمام میشوند و چقدر هنوز یادت مهرت در قلبم زنده است مرد مهربان رویاهایم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

با توام ای رفته از دست هرکجا باشم غمت هست

کاش روز رفتن تو گریه چشمم را نمی بست

بی تو فهمیدم عذاب دل بریدن را

از خودم از زندگی پا پس کشیدن را

معنی با دیگرانت شاد دیدن را

پس بده دنیای من را 

پس بده دنیای من را

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست 

بهشته من همین دقیقه ها همینجاست


بیا تمام ناتمام من

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

.

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

بیمارستان

دیروز حالم بد بود یک طرح و برنامه سنگین کاری در این چند وقت دارم اوضاع جالبی نیست موقع برگشتن به خونه به زور پاهامو میکشوندم رسیدم سر کوچه یادم افتاد اقا پسر به شدت سرما خورده رفتم براش مرغ خریدم سوپ بزارم و کلی هم خریدهای دیگه ، با بدبختی پله هارو بالا رفتم تازه باید دکتر هم میبردمش هیچی سختتر از به دوش کشیدن تمام زندگی نیست احساس میکردم دیگه نمی تونم ، رسیدم منزل، کل خونه به هم ریخته بود پسرم دراز کشیده بود و تب داشت گفتم بلندشو بریم دکتر، گفت اره باید بریم ولی نه برای سرماخوردگی بلکه برای دستم، با حیرت به دستش نگاه کردم و نزدیک بود از هوش برم، صبحش کلی گفتم مدرسه نرو و به اصرار رفت دیگه نگو فوتبال داشتن گفته من مریضم نمیتونم بازی کنم بچه ها گفتن بیا فقط وایستا نمیخواد خیلی تلاش کنی، اقا پسر دروازه بان هستش وایستادن همانا و اثابت توپ به دستش همانا، انگشت دست چپش اندازه یه توپ قلقلی باد کرده بود و کبود شده بود از دردش دل من جاش غش میرفت، تا ساعت ده بیمارستان بودیم برای عکسبرداری و اتل بندی و اینحرفا، برای سرماخوردگی هم همونجا بردمش دکتر، یعنی وقتی رسیدم خونه احساس کردم دارم بیهوش میشم ناهار هم نخورده بودم نمازم قضا شده بود کلا روز بیخودی بود، شام اقاپسر و داروهاشو دادم که بخوابه خودم هم نشستم چند لقمه غذا بخورم بابا زنگ زد گفت حالم خوب نیست اصلا انگار خونه دور سرم می چرخید بهش گفتم چیکار کنه و قطع کردم دیگه نتونستم چشمامو باز نگهدارم بیهوش شدم قندم افتاده بود از شدت تشنگی از خواب پریدم لامپ روشن بود غذام رو زمین مونده بود و روی پشتی خوابم برده بوده و از همه بدتر بازم نمازم قضا شده بود بلند شدم اب خوردم نماز صبحمو بخونم دیدم پیامک برام اومده از بنگاه بود برای خونه مشکل ثبت اسناد پیش اومده بود باید فردا برم دنبالش

خیلی خسته ام کلیه هام درد میکنه فکر کنم از اقاپسر سرماخوردگی گرفتم 

چقدر حس میکنم دلم میخواد دیگه یه روز بیاد که همه چیز تموم شده باشه اقاپسر رفته باشه سر خونه زندگیش منم رفته باشم به اسایشگاه سالمندان و بلاخره یک روز بدون هیچ مسوولیت و دغدغه ای فقط بخوابم، همین

عجیب شدی برای چی ساعت چهارو نیم صبح در تلگرام انلاینی، قطعا بخاطر من که نیست کاش منو هنوز یادت باشه همین یه ذره

  • شکوفه