شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

امروز من

مراسم جالبی بود همه از صبح جمع شده بودن تا اقا ابوالفضل از سفر کربلا برسن گاهی میرفتم از چشمی در برو بیای اونارو نگاه میکردم هواپیما تاخیر داشت و همسرشون پر از دلهره و نگران شوهرش, چندبار با او تماس گرفتن و بلاخره هواپیما نشسته بود گوسفند دم در خونه کل کوچه رو با بع بعش گذاشته بود رو سرش, مردها جمع شدن جلوی درب منزل و اقا ابوالفضل از راه رسیدن گوسفند قربانی شد و مداحی شروع کرد به خواندن و به لهجه شیرین اذری نوحه خواند و همه مدعوین دست به سینه به احترام اقا امام حسین ع و یارانشون سنگین عزاداری کردن و سپس اومدن داخل مردها خانه همسایه و زنها خانه خودشان که روبروی ما بود مراسم نهار اغاز شد اومدن در مارو زدن که تعارف کنن بریم نهار رفتم تشکر کنم که نرویم
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

دارم فکر میکنم انگار امام حسین ع میخواستن به من بگن مهم این نیست که حتما برای زیارتشون به کربلا بروی البته که رفتنش فوق العاده عالیست
وای چه جالب یاد دوستی در اینجا افتادم
که گفته بودن عاشق امام حسین ع هستن و دلشون میخواد بروند کربلا و من براشون یه حرفایی رو اینجا نوشتم
دوست من سحر جان امیدوارم این حرفارو بخونین شاید اینا نشانه هایی برای شما باشن
امیدوارم بخاطر قلبو روحتون که مشتاق اقاست مورد توجه حق قرار بگیرین
انشااله
چقدر هنوز هم زندگی برایم شگفت انگیز است
الهی شکر خدای مهربونم که همیشه عاشقانه مراقب همه بنده هات هستی
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

همسایه روبروییمون ادربیلی هستن و چون همشهریت هستن نسبت بهشون تعلق خاطر خاصی دارم همسرش روزیکه میخواست بره کربلا اومد در زد و گفت بعنوان خواهر اومدم ازتون خداحافظی کنم و گفتم بسلامتی ممنونم انشااله سلامت برگردین و از طرف منم به اقا اامام حسین ع و اقا ابوالفضل ع سلام برسونین وقتی درو بستم دلم اشوب بود و اشکام روان بودن دلم کربلا میخواست خیلی, یکدفعه دوباره در زدن بازم خودش بود گفت من حتما از طرفتون نایب الزیاره هستم تشکر کردمو اومدم که بیام تو از سر پله ها گفت شما فلاسک چای دارین گفتم بله و براش اوردم الان خانمش در زد فردا دعوتمون کردن خونشون بهش نگفتم حالم خوب نیست شاید نتونم بیام و تشکر کردمو زیارت قبول گفتم فردا صبح شوهرش از کربلا برمیگرده خوشبحالش
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

خداشاهده هیچ کجا خونه ادم نمیشه حتی میخوای بمیری هم تو خونه خودت بمیری اما جزو خواسته های قلبی روحی من نیست چون پسرم روحیه اش اسیب میبینه خلاصه از همه اینا بگذریم من هنوز زنده هستم و دارم محکم می ایستم و تحمل میکنم و قصد انجام هیچگونه ازمایش و پیگیری ندارم خدا بزرگه ایشالا خوب میشم یکی وقتی خدارو اینقدر مهربون کنار خودش داشته باشه وقتی قلب و روحش با امام حسین ع و خاندان مبارکشون گره خورده باشه وقتی هر نفس پا بشی و بشینی بگی یا فاطمه زهرا س و شکر خدا کنی دیگه غصه چی رو تو زندگی باید بخوری من فقط اینو فهمیدم که تو دنیا اندازه سوزنی قدمی در راه رضای خدا برداری نادید گرفته نمیشه
السلام علیک یا خانم فاطمه زهرا س
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

و خدارو شکر کردم بخاطر عدلش بخاطر دقت نظرش بخاطر عظمت رحمانیت و رحیم بودنش دکتر اومد و بهم گفت مشکل اصلی شما با یک نسخه برطرف نمیشه کلی ازمایشو سونو نوشت و از کلیه گفت از قلب گفت از کبد گفت از رحم گفت از حساسیت حاد بدنم به هر گونه قرصو داروی انتی بیوتیک گفت و گفت که میتونی بستری باشی کارهای ازمایشاتو اینجا انجام بدیم و من مدام درونم انکار میکرد که نمیخوام بستری باشم و عقلم میگفت راه درستیه برای بهبودی خلاصه اینکه یکی از دوستای پرستارم اومد گفت دستگاه سونوگرافی بیمارستان خرابه و برای سونو باید با امبولانس منتقل بشی و بیمه هزینشو پرداخت نمیکنه عین بچه ها که بهانه محکمی پیدا کرده باشن با همین یک موضوع خودمو از بستری شدن رهانیدم و برگشتم خونم
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

پریشانو خوشحالو بهت زده که من واقعا لایقش بودم اخه
وای خدایا خیلی بزرگی قوربونت برم دردمو یادم رفته بود کمی که هوشم سرجاش اومد که کجام تازه فهمیدم من هستمو اینهمه درد و دوباره حالم گرفته شد که داشتم میرفتما نشد نزاشتن بازم زدم زیر گریه یکدفعه یادم افتاد گفتن راهی هست که باید ادامش بدم اما من راه خاصی رو پیش نگرفتم من فقط دارم سعی میکنم خوب زندگی کنم پاک زندگی کنم خدارو فراموش نکنم از حرام دوری کنم و از دروغو غیبت فرار کنم من دارم فقط سعی میکنم به خانوادم کنم درست زندگی کنن من انسان عادی هستم خیلی معمولی من راه خاصی ندارم که بشه گفت یک هدفه یک راهه خاصه نمیدونم چی بگم ایا واقعا خوابم درست بوده ایا واقعا اینقدر کارهای کوچک ما پاداش های بزرگی میگیرد
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

سریع به سمت مسیر رفتم دست پدرم تو دستم بود و در دست دیگرم امان نامه را محکم گرفته بودم قبلا وقتی خواستم همچین امانی را از اقا امام رضا ع بگیرم به دلایلی ندادند اما اینبارو از دستش نمیدم من باید برم و هی میگفتم ما هم هستیم بایستید اما جمعیت دور و دورتر شد و ما جا ماندیم خوردم زمین و ناله کنان اشک ریزان براتم را نگاه میکردمو میگفتم منم هستم و اونها رفتنو ناجی پشت سرم میدوید که نه هنوز نوبتت نشده تو دنیا بهت نیاز هست هنوز باید بمونی اقا گفتن بدونی بی نصیب نیستی گفتن که بدونی راهت درسته ادامش بدی گفتم ناجی من میخوام برم و او مدام حرفشو تکرار میکرد تو همین اشک ریختنا بودم که متوجه شدم پدرم کنارم نیست و از حول از خواب پریدم تو حالو هوای عجیبی بودم
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

ایشون گفتن میخواستم این پیرو خاندانمونو که مدام مادرمونو واسطه قرار میدن ببینم و خودم براتشو بدم بعد دادن دست ناجی و ناجی داد بهم و من فقط در بهتو حیرتی وصف ناپذیر اشک تو چشمام جمع شده بود و از وصف جملات اقا از خجالت میخواستم برم تو زمین که چه قابل دارم من تمام زندگی ام فدای شما و خاندانتون فدای مادرتون خانم فاطمه زهراس و دیگه ندیدمشون وقتی چشمامو پاک کرد فقط ناجی مونده بود و بهم گفت خوش به سعادتت گفتم ناجی این چیه الان باید چیکار کنم گفت این امان نامه دوزخه برای تو و پدرت که بواسطه تو راه زندگیشو عوض کرده و از شوق گفتم راست میگی کو کجاست این صراط مستقیم میخوام زود ازش بگذرم برم لبخندای خدارو ببینم ناجی نشونم داد و من دیگه واینستادم بقیه حرفاشو بشنوم
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

شب سختی بود به زور خوابیده بودم در خوابم میدیدم که حالم به شدت بد هستش و دستم تو دست پدرم بود دیدم مردمی اومدن صف ایستادن تا چیزی با ارزش دریافت کنن و دسته دسته میگرفتنو میرفتن به سمت خاصی
منم با پدرم اونجا نشسته بودیم دلیلی برای صف ایستادن نداشتیم فقط بقیه رو نگاه میکردم که از لابلای جمعیت ناجی رو شناختم که مقسم بود بعد با تعجب گفتم چی رو داره تقسیم میکنه تو همین فکر بودم که دیدم همه رفتن و ناجی چشمش بهم افتاد و نام منو پدرمو صدا کرد رفتم سلام کردم گفتم بله و او گفت اسمت اینجا هست اما بسته تو اینجا نیست بزار ببینم چی شده که اقا امام حسین ع از پشت پرده ای اومدن بیرون و کاغذی رو به ناجی دادن و به روم لبخند زدن و گفتن
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

میخوام از یک سخاوت از یک بزرگی در برابر اندکی که هستم حرف بزنم اربعین امام ع شد حالم بد بود اونقدر بد که نمیتونستم سرپا بایستم ولی کوتاه نیومدم در خونم به روی مشتاقانش باز بود زیارت عاشورا بود و مهمانهایی که با اش نذری پذیرایی شدند اصلا نمیدونم چطوری تونستم اونکارو انجام بدم فقط میدونم اگر عشق حسین در قلبم نبود واقعا توانشو پیدا نمیکردم شب شد و یک دنیا غمی که روی دلم بود و روحمو فشرده میکرد دیگه مشکلات جسمیم کلافم کرده بود تمام پوستم قرمز شده بود به شدت میسوخت و عذابم میداد قلبم مشت شده بود نفسم تنگ بود مدام کلیه هام ذوق ذوق میکرد دیگه نتونستم تحمل کنم واقعا از حال رفتم رسوندنم دکتر فقط یادمه دو تا امپول ضد حساسیت بهم زدن و به زور قرص توی حلقم میشد
  • شکوفه