از صبح شروع کردم به جمع کردن وسایل، از انباری شروع کردم یک دنیا کتاب، هر کاری کردم نتونستم بریزمشون دور، یه تعدادیشو جمع کردم بدم کتابخانه محله و باقیشو کارتن کردم و چیدم تو انباری، داغون شدم موقع بیرون اوردن کمد کتابا از تو انباری انگشت کوچیکه دست راستم بین کمد و لولای در موند اصلا دلم غش رفت الانم ورم کرده و کبود شده مفصل بند انگشتم بدجور اسیب دیده اما میتونم تکونش بدم فکر نکنم شکسته باشه خلاصه بلاخره کار انباری تموم شد اومدم بالا تا کتابخانه های بالارو هم جمع کنم نصف اسباب ما فقط کتاب هستش خوشحالم که میریم خونه جدید، حس خوبیه تغیر محیط زندگی، اما اسباب کشی برام سخته ایشالا به امید خدا تموم میشه و به خیر و خوشی میریم منزل جدید، اونجا فضا بازتره و میتونیم یه کتابخونه دیگه اضافه کنیم برای کتابهایی که تو انباری ده ساله خاک خوردن و خونده نشدن و مطالعه اونها قطعا خیلی لذت بخش باشه
😊💖🌹
فقط از این خونه بریم یه عالمه حس قشنگو اینجا جا میزارم اینش دلمو غمگین میکنه تمام دیوارهای این خانه و پنجره باز اتاق شاهد تک تک لحظه های ناب عاشقانه هایم بوده اند و من قطعا دلم برای احساسی که جا می گذارم تنگ خواهد شد قطعا دلم برای درخت روبروی پنجره که مهمان قناری عشقم بود تنگ خواهد شد چه دلنوشته هایی که انجا نوشتم و چه اشکهایی که نیمه شبها به مهمانی مهتاب سرازیر شدند دلم برای همه شان تنگ خواهد شد خیلی
💖🌹
دوستت دارم هنوز هم 😍
- ۹۶/۰۷/۱۴