شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قبول نداری؟!

همین بی پاسخ گذاشتن دلواپسی ها و رفاقت ها، خودش جسارته، خودش آزاره 

قبول نداری؟!ا ازعالم و آدم بپرس،

والا بخدا با خودت این رفتار کنن میری پشت سرتم نگاه نمی کنی 

 

البته منم قبول دارم اینو که یه وقتایی بخاطر خود طرف، حرفی نزنی بهتره، اما اون مال وقتیه که محترمانه از پاسخ طفره بری، نه اینکه محبت ببینی و جفا کنی به بی پاسخی 

باز خود دانی، من بودم اینطور برخورد نمی کردم، حتی با دشمنم 

یه کم با ناراحتی و اشک بخوام به قضیه نگاه کنم؛ با خودم میگم از من کاری برمیومد اما وقتی که خودشم بخواد، وقتی نمیخواد بگو محبت هم لیاقت میخواد و از کنارش بگذر 

کاش میشد اینطور بود، لاقل من نمی تونم اینطور باشم، حتی دشمنم در سختی و ناراحتی باشه براش هر کاری بتونم انجام میدم، تو که جان منی 

 

عیب نداره، درب دعا را که نمی توانی ببندی بگویی نمی خواهم، من مرد هستمو تو زنی، درسته؟!

ایشالا تو خوب باشی سایت بالا سر خانوادت باشه، باقیش مهم نیست، بیخیال، قبلا هم ازت همین چشمه ها رو بسیار دیدم، دل من عادت دارد به تصمیم گرفتنهای یکطرفه ات

 

 

 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

بابای خوبم😔

از دیروز تاحالا فکر کنم دو ساعت فقط خوابیدم مدام بالا سرش بودم و دستاشو گرفته بودم خیلی وقت بود اینقدر با دقت زوایای صورت ماهشو ندیده بودم و خشکی پوستشو حس نکرده بودم، این دستها چقدر برایمان زحمت کشیده است، حقش نیست در بستر بیماری زجر بکشد 

علائم گوارشی پیدا کرده و مجبور شدم براش قرص فاموتیدین ۴۰ شروع کنم، قرص برم هگزین هم برای خلط آوری ریه هایش دادم و همینطور قرص دگزامتازون برای ضد التهاب، امیدوارم تا شب، وضعیتش تغییر کنه 

دلم نمیخواد علیرغم میلش رفتار کنم 

براش سرم هم گرفتم که شب با مسکن بهش تزریق میکنم 

انشااله که زودتر خوب بشه و مجبور نشم ببرمش بیمارستان 😔💕 

از بیخوابی چشمهام درست نمیبینه و حال خودمو فراموش کردم، خودم هنوز نفسم جا نیست و ته حلق و ریه هام خشکه، هر چی آب و چای میخورم انگار نه انگار 

 

غذا براش کباب تابه ای پختم و از صبح بسیار آب و چای و میوه دادم 

لامصب این بیماری تا انرژیت بیفته، اون میشه سواره و تو پیاده، باید تا میتونیم مراقب سطح انرژیمون باشیم، کم بخوریم در وعده های زیاد و مقوی 

میخوام سعی کنم حالا که تازه کلدستاپ به بابا دادم، خودم هم یکی بخورم، شاید بتونم کمی بخوابم 

روزهای سخت می گذرند و من خیلی قوی هستم، مطمئنم 

 

 

بعدا نوشت:

+ تا این واتس اپ باز میکنی همینطور ناامیدی موج میزنه و خبرهای بد هستش که سرازیر میشه، البته در کنارش گاهی هم خبر از احوال و سلامتی دوستان هم هست خداروشکر

+ خیلی ناراحت شدم که خانم حسن زاده، پدرشونو به دلیل کرونا از دست دادند، خبرشو خوندم تمام وجودم آشوب شد. مادرشونو دخترشون بهبود پیدا کردند.

+ آقای نریمانی و خانمو بچه هاشونم کرونا گرفتند، تمام مواردی که میدونستمو بهشون گفتم و فردا عصر براش عسل سفارش دادم بهمراه دارو براش میبرم، خدا کنه خوب بشن، خیلی نگران دختر و پسرشونم😔 خانمشم طفلی بارداره😔

 

خدایا خودت گمکمون کن

 

 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

خدا خیرت بده دخترم

کاری نکردم، من واقعا در مقابل زحمات شما، کاری نکردم پدر عزیزم 

خیلی روز سختی داشتم، پدرم با اینکه هر دو دوز واکسن رو زدن، مبتلا شدن و حالشون خیلی وخیم هستش، مادرم رو ازشون با یک بدبختی جدا کردم خودم مراقبش هستم، پسرمو امروز فرستادم واکسن دانشجویی زد، پیش بابا هستم تا حالش خوب بشه، خیلی نگرانشم، سرفه های خلط دار بدی داره، البته سرفه خشک بدترین حالتشه که خودم تابحال سه بار درگیرش بودم، الان حال خودم کمی بهتره و فکر نکنم جز من کسی بتونه از بابا مراقبت کنه، حقیقتش اینه که جز مادرم بقیه میترسن بیان پیشش، البته خوب ریسک هم داره و بهشون خرده ای نگرفتم 

اما من که درگیر بودم هیچوقت پسرم راضی نشد تنهام بزاره، اینبارم راضیش کردم بخاطر بابا بود و خوشحالم که پیشش نبودم البته پریروز اومد بهم سر زد و رفت و امروز بلاخره تونست واکسنشو بزنه 

 

ایشالا خدا خودش بهم کمک کنه بتونم برای بابام کاری بکنم زودتر خوب بشه 

بابا خودش ترسیده مدام بهم میگه اگه حالم بدتر شد منو لطفا بیمارستان نبر و خودتم برو خونت نزار مادرت بیاد پیشم بعدا بیاین سراغم اگه زنده بودم 😔💔 خیلی اوضاع بدی رو میگذرونیم، خدا خودش کمکمون کنه فقط 

 

نگران شما هم هستم، ایشالا هر چه زودتر خوبه خوب بشین 

 

 

 

هر کاری کردم اینجا درددل نکنم نشد، وضعیت روحی خوبی ندارم اما امیدم شدیدا بخداست 

 

بعدا نوشت:

+ نمیتونم پلک روی هم بزارم، جلوی روم دراز کشیدی و با دقت نگاهت میکنم به تمام خطوط چهره ات، انگار میترسم از لحظه ای که چشم باز کنم و نباشی 

+ تب پایین نمی آید اما من کوتاه نمی آیم باید شکستش بدهم، کلدستاپ چاره کار شد، هر از چندگاهی بلندش می کنم بنشیند و با کف دست خالی کرده مشت میکوبم پشت ریه هایش تا خلط ها کنده و به بیرون رانده شوند تا بتواند راحت نفس بکشد، بابا جون منو ببخش اگر محکم میزنم و با هر ضربه ناله خفیفی میکنی، باور کن قلبم دارد هر دقیقه مچاله تر می شود، فقط لطفا خوب بشو 

+ مامان هر ساعت زنگ میزند حالت را می پرسد، راستی که خیلی خوش بحالت یکی اینقدر دوستت دارد، میدانی چقدر حسودی ام شد بهت بابا جان 

+ امین داداش اومد تا پشت در و از دور نگاهت کرد دلش طاقت نمی آورد برود، اما به رویش در را بستم، میدانم ناراحت شد اما بخاطر خودش بود 

+ نوید پسرم هر چند ساعت در واتس اپ پیام میدهد که مامان تورو خدا مراقب خودت باش عمر من هستی ها و من برای نوشته هایش ضعف میکنم که اینقدر مهربان است، او حتما همسر مهربانی خواهد شد، من به او عشق ورزیدن را خوب آموخته ام دستم درد نکند💕

 

 

 

 

 

 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

ماه و سقف آسمان

نفس تنگی و بی خوابی، حکایت اینروزهای ماست

چشم از ماه بر نمیدارم نقطه اشتراک منو تو

هیچکی نمیدونه یه ثانیه بعدش چه اتفاقی میفته

آیا چشمت صبح سحر رو میبینه 

خداروشکر که تا میتونستم به همه عزیزانم محبت کردم بدهکاری مالیم هم به بانکه که تا قرون آخرشو خودشون میگیرن😅

همینکه بدهکار دلم نیستم، الهی شکر

  • شکوفه