قدیما خیلی بیشتر حال و حوصله نوشتن داشتم فکر میکنم نگاهتو داشتم پر امید مینوشتم از وقتی نیستی کمتر دلم میخواهد بنویسم اما واقعا خیلی وقتها برای انروزها که داشتمت و برایت مینوشتم دلم تنگ میشود
امروز روز خوبی بود اما آخر وقت بهم خبر دادن باید برم ماموریت به کره جنوبی، بدجور حالم گرفته شد رفتم با رییس حرف زدم و متقاعدش کردم که شرایط ماموریتهای خارجی رو ندارم خوشبختانه مرد فهیمی هستش و میپذیره
من نمیتونم در جایی که تو در آنجا نیستی زندگی کنم نمیتوانم نفس بکشم انگار بغض میخواهد خفه ام کند مثل وقتی که رفته بودم روسیه، هر شبم شده بود اشک و هر روزم با نگاهی نگران میگذشت وقتی رسیدم ایران نمیدانی چطور با تمام وجود هوای دود آلود فرودگاه را می بلعیدم و اشک در چشمانم حلقه شده بود و زیر لب میگفتم این همان زمینیست که بر آن قدم میگذاری این همان اسمانیست که نگاهت میکند و بر سرت سایه افکنده است این همان هواییست که نفسش میکشی و نسیمش در موهایت چنگ می اندازد
من نمیتوانم جاییکه نباشی باشم
همین
💕
- ۹۷/۰۱/۲۲