یه روز دیگه به دنیا سلام کردم و برای گذراندنش به نحو احسنت برنامه چیدم مثل همیشه
اما این روزها کمتر میشه طبق برنامه پیش برم اوضاع زیاد ردیف نیست درد و بیماری از یه طرف و هزینه های بالای زندگی و آزمایشات هم از یه طرف
کلا احساس یک عدد برگ جامانده بر درخت در چله زمستان را دارم که از غافله جا مانده و تنهایی باید حریف حجمه های باد و سوز و سرما بشه تازه اگه برفی در کار نباشه
دقیقا شده مثل زندگی من
از هر بری باری میرسد و کوله بار زندگی بر دوشم سنگینتر میشود
امروز رفتم نمونه پاتولوژی ازم گرفتن برای آزمایشهای ابتدایی
تمام آن لحظه ها در سالهای هشتادونه تا نود و دو داره برام تداعی میشه صحنه به صحنه دوباره تکرار میشود تنها با یک تفاوت که دیگر چون تویی همراه و همدل و همزبان من نیست اینبار باید تنهایی این مسیر را طی کنم و واقعا همچین قدرتی در خودم سراغ ندارم
حضورهایت را شاهدم و دارم سعی میکنم به خودم بقبولونم که بخاطر من هستش که هستی و قراره باز هم همراهم باشی
اما وقتی یاد گذشته می افتم می گویم به خودت امید واهی نده تو برای هیچکس حتی او دیگر آنقدر که مهم بودی نیستی، حتما یه کاری داشته به خودت نگیر
- ۹۷/۰۹/۲۲